یک-/دیوارهای آجری

1.1K 120 68
                                    

هوای سرد زمستون در سراسر بدن لیام می‌پیچید و تا مغز استخوانش رو می‌سوزوند. در شهر گام های کوتاه برمی‌داشت و به ماشینش نزدیک و نزدیک‌تر میشد. دستهاش تا ته توی جیبِ کت زمستونیش فرو رفته بودن و انگشتهاش رو دور پارچه‌ی گرم جیب پیچیده بود. حتا با وجود جامپر ضخیم زیر کتش، نمی‌تونست با سرما بجنگه و گرم بمونه. باد موهای کوتاه لیام رو عقب زد و بعد متوقف شد. اون برای دیدن مردم اطراف رو برانداز کرد، ولی ساعت هشت فقط تعداد کمی آدم توی خیابون بودن. پس قدم‌هاش رو آهسته کرد و به ستاره هایی که آسمون رو پر کرده بودن چشم دوخت و سقوط دونه‌های برف و تاب خوردن شاخه‌های درخت‌ها توی نسیم رو تماشا کرد. فقط چند لحظه زمان می‌برد تا لیام متوجه بشه سینت لارنت* چقدر توی زمستون قشنگه.
به‌خصوص در شب وقتی که خیابون‌هارو با لامپ و چراغ های رنگارنگ روشن می‌کردن. انگار وقتی نور از دونه‌های برف بازتاب می‌شد، مثل کریستال می‌درخشیدن. ولی برف آب‌شده بوت‌های سنگین لیام رو سنگین‌تر می‌کرد، خب...بوت های زین که لیام قبل از این‌ که خونه رو برای قدم زدن ترک کنه پوشیده بودشون، و امیدوار بود این از نظر زین مشکلی نداشته باشه، چون معمولاً نداشت.

لیام به سمت ماشینش برگشت، نبش رو دور زد و وارد کافه شد.

'فنجان چای کوچک'* یک مغازه‌ی دلنشین کوچیک بود که در مرکز شهر واقع شده بود و لیام معمولاً همراه لویی به اون‌جا می‌رفت. البته که لویی همیشه چای یورکشایری مورد علاقش رو می‌گرفت، درحالیکه لیام چای صبحانه انگلیسی، یا چیزی مثل این سفارش می‌داد.

لیام به طرف پیشخوان رفت و به زنی که مغازه رو اداره می‌کرد لبخند زد. اون درجواب به لیام لبخندی خوش‌آمدگویی زد.
جولی پرسید:
«همون همیشگی لیام؟»
و یک تی‌بگ و فنجون برداشت.
لیام با لبخندی مهربون روی لب‌های صورتیش جواب داد:
«بله لطفاً جولی. و لطفاً یه چای سبز با چیزی که شیرینش کنه.»

لیام جولی رو حدود یک ماه بعد از اومدن پسرای وان دایرکشن به سینت لارنت ملاقات کرده بود. البته که اون لیام رو شناخته بود ولی حیرت نکرد، بلکه به سادگی آهنگی رو نقل قول کرد و بعد از لیام پرسید که چی میل داره. لیام بخاطر این رفتار از اون خیلی خوشش اومده بود.

«می‌تونم بپرسم این برای کیه؟»
لیام با خنده آرومی جواب داد:
«دوستم، زین. مطمئنم یه‌چیزی می‌خواد که توی این هوای سرد گرمش کنه.»
و به پیشخوانی تکیه داد که همیشه با عروسکِ دختر رقاصی که روش قرار داشت بازی می‌کرد.
لیام با تکون دادن باسن دختر نیشخند زد، و متوجه نشد که جولی بهش خیره شده و نیشخند می‌زنه.
«چاییت میشه هفت پوند و پنجاه سنت»
لیام ده پوند از جیب کتش بیرون کشید و با لبخند به جولی داد. جولی پول رو توی صندوق قرار داد و بقیه‌ی پول لیام رو بهش داد و بعد چای‌‌های لیام رو به طرف دیگه‌ی پیشخوان هل داد.
«ایمن رانندگی کن لیام. احتمالش زیاده توفان شه.»
«تو هم همین‌طور. خداحافظ جولی!»
لیام قبل از خارج شدن از مغازه برای جولی دست تکون داد، و با خارج شدنش زنگ بالای در صدای دینگی ایجاد کرد.

Breath [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora