#part1

254 26 8
                                    

دلم میخواد یه داستان تعریف کنم ...
این داستان از جایی شروع میشه که دختر داستانمون به نقطه ای از زندگیش میرسه که امیدی براش باقی نمی مونه و خستس از دنیای مسخره ی دور و برش !!!!
دخترک در حال راهی  به فرودگاه و مقصدش دیار فناست((دیار فنا دیاریه که هدفی تو اونجا وجود نداره احساس بی معنیه و یک کلمه میشه گفت: بی راهس بی راهه...)).
راهی فرودگاه شد بی خبر از حوادثی که قرار بود اتفاق بیافتد...
_وارد  که شدم  چند ساعت مونده بود برای سفرم  اما من تحمل نداشتم تو خونه صبر کنم پس تصمیم گرفتم زودتر بیام و منتظر بمونم.
مدتی روی صندلی نشستم و گم شدم تو افکارم ؛واقعا  میخوام برم؟؟ هیچ راهه دیگه ای نیست؟ و همش به یک جواب میرسیدم آره میخواستم برم میخواستم همه چیزو تموم کنم...

پرواز  بی سر و تهWhere stories live. Discover now