دلم میخواد یه داستان تعریف کنم ...
این داستان از جایی شروع میشه که دختر داستانمون به نقطه ای از زندگیش میرسه که امیدی براش باقی نمی مونه و خستس از دنیای مسخره ی دور و برش !!!!
دخترک در حال راهی به فرودگاه و مقصدش دیار فناست((دیار فنا دیاریه که هدفی تو اونجا وجود نداره احساس بی معنیه و یک کلمه میشه گفت: بی راهس بی راهه...)).
راهی فرودگاه شد بی خبر از حوادثی که قرار بود اتفاق بیافتد...
_وارد که شدم چند ساعت مونده بود برای سفرم اما من تحمل نداشتم تو خونه صبر کنم پس تصمیم گرفتم زودتر بیام و منتظر بمونم.
مدتی روی صندلی نشستم و گم شدم تو افکارم ؛واقعا میخوام برم؟؟ هیچ راهه دیگه ای نیست؟ و همش به یک جواب میرسیدم آره میخواستم برم میخواستم همه چیزو تموم کنم...
YOU ARE READING
پرواز بی سر و ته
Short Storyزندگی همیشه اونطوری که انتظارشو داریم پیش نمیره.... آدما وارد زندگیمون میشن و بعد رفتنشون یا تجربه ای برامون میمونه یا عبرتی از تموم اشتباه هایی که انجام دادیم وقراره دیگه هرگز تکرارشون نکنیم :) (یه داستان کوتاه پر از زندگی )