هیچی مثل قبل نبود،بوی انتقام میومد... ترسیدم بهش گفتم؛خندیدو گفت:نکنه میخوای بازم بری بهونه میاری؟
-نه فقط حس میکنم میخوای انتقام بگیری؟!
+نه نترس...
-باورم نمیکنی فکر میکنی بهونه اورده بودم فکر میکنی میخوام بهونه بیارم این برام عذابه میفهمی؟
+نمی تونم باورت کنم دست خودم نیست...
تلخ لبخند زدم؛باورم نداشت چیکار میتونستم بکنم اون باورم نداشت...
فردا اصلا روزه خوبی نبود همه چیز بهم ریخت؛ یه نامه بود دستم که نوشته بود:((آره درست فکر میکردی قصدم انتقام بود خدافظ.))
YOU ARE READING
پرواز بی سر و ته
Short Storyزندگی همیشه اونطوری که انتظارشو داریم پیش نمیره.... آدما وارد زندگیمون میشن و بعد رفتنشون یا تجربه ای برامون میمونه یا عبرتی از تموم اشتباه هایی که انجام دادیم وقراره دیگه هرگز تکرارشون نکنیم :) (یه داستان کوتاه پر از زندگی )