اونجا بود اما خیلی فرق کرده بود داشت میرفت که رفتم دستشو گرفتم دستشو کشید و با تعجب برگشت نگاه کرد...
گفت:چرا برگشتی؟
-چرا منتظر موندی؟
+من فراموشت کرده بودم
یه چیزی شکست و گفتم:پس کاش برنمیگشتم اشتباه کردم.
سرمو انداختم پایین راهی شدم برم که دستمو گرفت؛لبخند زدم ولی لبخند نزد، نگاش کردم لبخند نزد،تعجب کردم ولی بازم لبخند زدم ولی اینبار تلخ...
میدونی خیلی تغییر کرده بود...
گفتم:یادته گفتم تاوان پس میدم؟
+آره یادمه...
-تاوانشو دیدی پس دادم؟!
+هی آره دستمو فشار داد دستاش سرد بود؛مثل نگاش که سرده سرد بود...
YOU ARE READING
پرواز بی سر و ته
Short Storyزندگی همیشه اونطوری که انتظارشو داریم پیش نمیره.... آدما وارد زندگیمون میشن و بعد رفتنشون یا تجربه ای برامون میمونه یا عبرتی از تموم اشتباه هایی که انجام دادیم وقراره دیگه هرگز تکرارشون نکنیم :) (یه داستان کوتاه پر از زندگی )