میپرسی از چی ترسیدم؟!از اینکه وابستش بشم درحالیکه خیلی دیر شده بود با اینحال راهی فرودگاه شدم؛دنبالم اومد دلیل میخواست؛چیزی نداشتم بگم من داشتم فرار میکردم از خودم از اینکه وابستش بشم از اون...
بهش گفتم:من آدم بدم مگه یادت نبود اشتباه کردی بهم اعتماد کردی.
گفت:نه یه چیزی شده تو اینطوری نبودی تو میخندیدی تو عوض شدی...
-من همیشه شاد بودم و میخندیدم
گفت:اره لبخندات بود که دیوونم کرد ولی میدونم یه چیزی اشتباهه...
-میدونی همه چی تاوان داره یادت باشه خدافظ.
پشتمو کردم و وارد هواپیما شدم همه چیز داشت کنار گذاشته میشد ولی دلم بی قرار بود؛یه اتفاقی افتاده بود که اصلا قابل درک نبود.
رفته رفته هر چی هواپیما بالاتر میرفت من بیشتر به این نتیجه می رسیدم که یه چیزی سرجاش نیست!وقتی فهمیدم وابستش شدم که دیر شده بود و کار از کار گذشته بود...
هواپیما سقوط کرد؛من زخمی و خسته اما دلبسته بهش برگشتم فرودگاه.
YOU ARE READING
پرواز بی سر و ته
Short Storyزندگی همیشه اونطوری که انتظارشو داریم پیش نمیره.... آدما وارد زندگیمون میشن و بعد رفتنشون یا تجربه ای برامون میمونه یا عبرتی از تموم اشتباه هایی که انجام دادیم وقراره دیگه هرگز تکرارشون نکنیم :) (یه داستان کوتاه پر از زندگی )