next day(full chapter)

3.4K 646 103
                                    

از خواب بلند شدم و متوجه شدم که دست های یونگی هنوز دورم حلقه شدن.

((صبح بخیر. خوب خوابیدی؟))

یونگی پرسید. حدس میزنم که چند وقتیه که بیدار شده چونکه صداش اونقدر ها هم خسته و خابالود نیست.

((اره تو خیلی برای اینکه روت دراز بکشن نرم و گرمی. خودت خوب خوابیدی؟))

((خوشحالم که برات نرم و راحت بودم. و اینکه اره من خیلی خوب خوابیدم. صبحونه میخوای؟))

((اره دارم از گشنگی میمیرم. تو آشپزی بلدی؟))

((خب من تمام مدت برای تهیونگ آشپزی میکردم.))

((تهیونگ؟))

((اوه درسته من هیچ اسمشو بهت نگفته بودم. اون دوست پسر سابقمه))

((اُو))

((خب چی می خوای بخوری؟))

((وافل؟))

((اگه فر داشته باشی))

((نه ندارم اما میتونی برنج خامه ای با کشمش درست کنی؟))

(اینجا گفته بود creamy rice معنیش میشه برنج خامه ای و خب نمیدونم معادل فارسیش چی میشه)

((چی هست؟))

((بهت نشون میدم.))

رفتم به آشپز خونه و برنج باقیمونده رو از یخچال در اوردم و گذاشتمش توی دو تا کاسه.

((این‌ رو بزار توی ماکروویو برای یک دقیقه.))

بعد از اینکه تموم شد کاسه ی بعدی رو توی ماکروویو گذاشتم در حالی که داشتم مواد لازمه رو توی کاسه ی اولی گذاشتم.
((حالا بزارش توی اون مقدار شیری که میخوای.))
((بهش وانیل، دارچین و شکر اضافه کن و بعد تمومه))

یونگی طوری داشت به من‌نگاه میکرد انگار که من یه خدام.(😂)

((من نمیدونستم که تو میتونی برنج رو به یه صبحانه تبدیل کنی!این باحاله!))

((تو خیلی کیوتی وقتی که هیجانی میشی)) باز هم بدون اینکه فکر کنم گفتم.

((ولی تو تمام مدت کیوتی)) اینو گفت و موهامو بهم ریخت.

((میخوای بریم  پارک؟)) وقتی که غذامون رو خوردیم یونگی پرسید.

((حتما))

ʚ𝙣𝙚𝙞𝙜𝙝𝙗𝙤𝙤𝙧𝙨ɞWhere stories live. Discover now