I love you(short chapter)

3.4K 597 93
                                    

وقتی که شنیدم یونگی اومد توی اتاق داشتم با موبایلم بازی میکردم.

((سلام جیمین.)) یونگی گفت و در همون حال نشست روی تخت.

((سلام یونگی. میتونم ازت یه سوال بپرسم؟))

((حتما))

((چرا امروز گل هات رو آب ندادی؟))

((من بالاخره ترک کردم.))

((چیو ترک کردی؟))

((دوست پسر سابقم (تهیونگ) اون ها رو کاشته بود. توی راه رفتن به محل کارش مرد.
آب دادن به اون گل ها مثل یه راهی برای زنده نگه داشتنه اون بود برام. اما الان که تو رو دارم دیگه نیازی به انجام دادنش ندارم. من ترک کردم.)) دست هاش رو توی دست هام گذاشت و گونم رو بوسید.

((خوشحالم که کمکت کردم.))

و بعد یونگی رو بغل کردم.

((ممنونم جیمین))

لبخند زدم و حتی محکمتر بغلش کردم.

((عاشقتم))

((منم عاشقتم))

ʚ𝙣𝙚𝙞𝙜𝙝𝙗𝙤𝙤𝙧𝙨ɞWhere stories live. Discover now