park(short chapter)

3.3K 610 102
                                    

وقتی که رسیدیم به پارک نشستیم روی تاب در حالی که دست های هم رو گرفته بودیم.

((من واقعا دوستت دارم جیمین))

((من هم دوستت دارم یونگی))

و بعد من سرم رو ردی شونش گذاشتم‌. میتونستم بوش رو حس کنم. مردونه با کمی چاشنی شیرین.

((جیمین؟ چرا داری من رو بو میکنی؟))

متوجه شدم که دارم درست مثل یه سگ اون رو بو میکنم(😐😐😐)

((اُو متاسفم. تو بوی خیلی خوبی میدی.))

((ممنونم)) سرش رو روی موهای من خم کرد((تو بوی هلو میدی))

ریز خندیدم.((این خوبه؟))

((من هلو رو دوست دارم.))

لبخند زدم و سرم رو برگردونم روی شونه هاش.

ʚ𝙣𝙚𝙞𝙜𝙝𝙗𝙤𝙤𝙧𝙨ɞWhere stories live. Discover now