- 10 -

1.1K 224 33
                                    

پارت دهم

از دید لیام

احساس لمس اون لب های نرم و دلنشین هنوزم روی لب هامه. هرچند که باید فرموشش کنم ولی نمیتونم. نمیتونم. غیرممکنه که فراموش کنم اون لب های زی-آقای ملیک! چه حس خوبی روی لبام داشت.

این حقیقتا بهترین بوسه ای بود که تا به حال داشتم. همه چیز درباره اش عالی بود. احساس لب های اون میون لب های خودم، فقط، فوق العاده بود. احساس خارق العاده ای داشت. اون طرزی که دستاش دستای من و گرفته بود و فشار میداد، احساس عالی داشت. دقیقا انگار که این دست ها و لب ها برای همین کار ساخته شدن.

که اینطور نبود.

دست های من دیگه هیچ وقت قرار نبود گرما و نرمی دست های اون و حس کنه، اون معلم من بود و من دانش آموزش، و این هیچ وقت قرار نیست جواب بده.

اون بوسه حتی قرار نبود اتفاق بیفته و منظور خاصی داشته باشه. اون خودش هم این و گفت و منم تاییدش کردم. اون فقط یه لحظه عجیب و
غریب بود برای هردوتامون و هیچ مهم نیست من راجع بهش چه فکری بکنم، چون اون هیچ معنی نمیده. هیچ وقت نداده و قرار هم نیست بده.

اون معلم منه و منم دانش آموزشم.
نه هیچ چیز بیشتری.

و فکر کنم لازم نیست دوباره به خودم یادآوری کنم آقای ملیک از یه دانش آموز دیگه خوشش میاد و هیچ وقت قرار نیست من و دوست داشته باشه. خب راستش هیچ چیز دوست داشتنی راجع به من وجود نداره. و منم واقعا توی ادبیات افتضاحم!

"لی؟" انگشتای کشیده هری که جلوی صورتم تکون میخورد من و از افکارم بیرون کشید.

"بله؟" گفتم و به سمتش برگشتم و ابروم و بالا بردم، فکر کردن بیشتر درباره آقای ملیک ممنوعه لیام!

"تو حالت خوبه اصلا؟" پرسید.

"آره." جوابش و دادم. خوشبختانه امروز ادبیات نداشتیم، پس امروز نمیبینمش. فقط امیدوارم این همینجا تموم شه، من فقط دلم نمیخواد احساسات بچگانه ام به معلم ادبیاتی که هیچ علاقه ای بهم نداره واز یکی دیگه خوشش میاد بیشتر از این ادامه پیدا کنه.

برای خودم و افکارم چشم چرخوندم. اصلا...این دانش آموز کی بود؟ عوضی خوش شانس.

"من امروز خیلی خوش حالم!" هری به حرفاش ادامه میداد و یه لبخند بزرگ روی صورتش بود که چال گونه هاش و بیشتر از هر موقع به رخم میکشید.

"چرا؟ اوه نه! تو رو خدا نگو دوباره یه قرار دیگه با آقای تاملینسون داری یا یه چیزیه که به اون مربوطه." به سمتش توپیدم و چشمام و چرخوندم.

"اون که آره ولی این دلیل خوشحالیم نیست و، من بهش میگم لویی. از این متنفره که مردم آقای تاملینسون صداش کنن. میگه باعث میشه احساس پیری کنه." هری جوابم و داد و یه لبخند مهربون روی صورتش نقش می بست وقتی درباره آقای تاملینسون حرف میزد.

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now