- 3 -

1.3K 263 22
                                    

پارت سوم

از نگاه زین

"تو حالت خوبه پسر؟" لویی در حالی که روی مقاله نمایشش کار میکرد ازم پرسید.

"آره، چرا نباید باشم؟" من ازش پرسیدم.

"حواست پرته و گیج میزنی. انگار که خیلی بد داری به "یه نفر" فکر میکنی." لویی ابروهاش وبالا برد و من آب دهنم و قورت دادم چون... حق با لویی بود.

واقعا هم داشتم به "یه نفر" فکر میکردم و این "یه نفر" خیلی اتفاقی یکی از دانش آموزهامه. چه قشنگ، نه؟

"برگرد اینجا زین." لویی سرم داد زد و من و از افکارم بیرون کشید تا بهش نگاه کنم.

"ها؟چیه؟ مگه تو نباید روی مقاله ات کار کنی؟ها؟" پرسیدم و ابروهام و توی هم کشیدم.

حقیقتا یه لحظه هم نمیذاشت با آرامش و سکوت به لیام فکر کنم. نه اینکه حالا حتما هم باید بهش فکر کنم. صد در صد باید خودم و افکارم و از لیام دور نگه میداشتم. فرقی نداشت اون چقدر میخواد کیوت یا دلنشین باشه.

"من واقعا به هوای تازه نیاز دارم پسر. برمیگردم." بهش گفتم و کتم و برداشتم و قبل اینکه لویی بتونه چیزی بگه خودم و پرت کردم بیرون.

چشم های قهوه ای شکالتی،

لبخند معصوم و شیرینش،

صدای عمیق و سکسی اش،

لعنت بهش زین، تو خیلی بد اون پسر و میخوای.

و میدونی که نباید بهش فکر کنی.

پس بس کن.

از اونجایی که ذهنم خیلی مشغول لیام بود دقیقا نمیدونستم دارم کجا میرم که منجر شد به اینکه محکم به یکی بخورم و باعث شه بخوریم زمین و من بیفتم روش.

"خدای من! من واقعا متاسفم. همش تقصیر من بود."از درد نالیدم همونطور که دستم و روی زمین گذاشتم و تلاش کردم خودم و بالا بکشم.

"نه، هیچ مشکلی نیست!" صدا رو تشخیص دادم، خب، خیلیم سخت نبود. این صدا تمام پنج ساعت اخیر ذهنم و مشغول خودش کرده بود، و فقط یه چرخش کوتاه سرم کافی بود تا با اون چشم های قهوه ای شکلاتی رو در رو بشم.

"اوه لیام!" به طرز خیلی مزخرفی بهش لبخند زدم و تلاش میکردم به لباش که خیلی نرم به نظر می رسیدن نگاه نکنم.

"اممم، سلام آقای ملیک."

و همون "آقای ملیک" کافی بود تا من و از افکارم پرت کنه بیرون و چشمای خیره ام و از روی لیام بردارم، و بلافاصله از لیام جدا شم. دستم و به طرفش دراز کردم که اون با نگاه تشکرآمیزی گرفتتش و از روی زمین بلندش کردم. واو. دستاش خیلی نرم و گرم بودن.

باید دوباره افکارم و پس میزدم و ذهنم و جمع و جور میکردم وقتی احساس کردم لیام بهم خیره شده.

"چی شده؟" با صدایی آروم ازش پرسیدم.

"دستم." لیام به نرمی زمزمه کرد. و گونه هاش به سرعت رنگ گرفتن.

"اوه، متاسفم." زمزمه کردم و از روی خجالت قرمز شدم و دستش و رها کردم.

"مشکلی نیست. من باید برم." لیام گفت و یه لبخند کوچیک تحویلم داد قبل اینکه سریع و با عجله بره.خب، این خیلی افتضاح بود.

سرم و تکون دادم قبل اینکه برگردم و از پشت به لیام نگاه کنم.

واقعا عالی پیش رفتی زین!جدا. اون دانش آموزته و تو باید ازش دور بمونی.

اون چشم های قهوه ای شکالتی،

اون لبخند شیرین و معصوم،

اون صدای عمیق و سکسی،

نه زین.

ولی اون معصومیت...

بس کن زین!

------

میشه لطفا دوستای زیام شیپرتون رو تگ کنید؟
مرسی.

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now