پارت پونزدهم
از نگاه لیام
یه نفس عمیق کشیدم قبل اینکه دستام و بالا بیارم و آروم در بزنم. مطمئن بودم الان تایم آزاد و استراحتشه چون ندیده بودم بعد از زنگ کسی از کلاسش خارج شه.
"بیا تو." زین از اون سمت کلاس داد زد.
سریع دستگیره در و چرخوندم و در و پشت سرم بستم. زین پشت میزش ایستاده بود. کیفش روی میز بود و همه وسیله هاش و جمع کرده بود.
"هی." گفتم و به سمت میزش رفتم.
"هی. روزت چطور بود؟" پرسید و آروم گونه ام و لمس کرد. نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم که سرخ نشم. زین...اون فقط...خیلی خارق العاده بود.
"خوب." جوابش و دادم.
"دلت برام زیاد تنگ نشده که؟" پرسید و با لبخند شیطونی نگام کرد.
"مگر اینکه تو خوابت ببینی!"
برای لحظه ای چشامون توی هم قفل شد و یه چیزی توی دلم ریخت. شبیه چیزی نبود که قبلا احساسش کرده باشم، هرچیزی که هست و هر چیزی که مربوط به زینه، کاملا یه تجربه جدیده برام. تا به حال هیچ وقت همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم.
ترسناکه.
ولی من ازش خوشم میاد.
"هی، میتونی این کتاب و برام نگه داری؟" زین گفت و با سرش به کتاب روی میز اشاره کرد." دستام پره."
"آره حتما." گفتم و دستم و دراز کردم و کتاب و گرفتم. خندیدم. یکی از کتاب های مورد علاقه ام بود.
"چی شده؟" زین وقتی صدای خنده ام و شنید پرسید.
"از این کتاب خوشم میاد."
"میدونستم تو آدم درستی هستی!" زین پوزخند زد و قبل اینکه بهم اجازه فکر کردن بده خم شد و سریع یه بوسه کوتاه روی لبام گذاشت.
چون انتظارش و نداشتم رفتم توی شوک و خجالت کشیدم. "زیاد قرمز میشی پسر!"
"تقصیر توعه خب."
"مگه من گفتم این چیز بدیه؟ شایدم من از قصد انجامش میدم." گفت و در کلاس پشت سرمون و قفل کرد. هردوتا از راهروی سالن گذشتیم، که خوشبختانه هیچ کسی نبود که ببینتمون. بیرون اومدیم و به سمت پارکینگ رفتیم.
"زین..."
"بله؟" گفت و کنار ماشینش ایستاد و برگشت تا به صورتم نگاه کنه.
"چی میشه اگه یکی ما رو با هم ببینه؟" نگران پرسیدم و سرم و چرخوندم تا اطراف و دید بزنم، و مطمئن شم که فقط خودمونیم که اونجاییم.
نمیخواستم زین به خاطر من شغلش توی خطر بیفته و باعث بشه از دستش بده. میتونستم خودم و از این دردسر بیرون نگه دارم ولی بیرون کشیدن اون؟ آسون نبود.
"هی، نگران نباش.مشکلی نیست. فقط سوار شو. حواسم بود که ماشینم و یه جایی پارک کنم که دور از دید بقیه باشه." زین گفت در حالی که در پشتی ماشین و باز کرد و کیفش و روی صندلی گذاشت. به سمت صندلی راننده رفت و سوار شد.
یه نفس عمیق دیگه کشیدم و به سمت ماشین رفتم تا کنارش سوار شم.
"تو حالت خوبه دیگه؟" زین گفت و ماشین و روشن کرد.
"آره. خوبم."
"میتونیم نریم اگه نمیخوای. فقط تا خونه اتون میرونم و همونجا پیاده ات میکنم. مجبور نیستی همراهم بیای. میدونی؟" زین گفت و برگشت تا بهم خیره بشه.
"خوبم. قول میدم." بهش لبخندی زدم.
زین هم بهم لبخندی زد و دوباره به سمت جاده برگشت. تصمیم گرفتم حواسم و با جاده پرت کنم تا از نگاه های خیره مزخرفی که دست خودم نبود و آخرش به زین ختم میشد جلوگیری کنم. نمیدونستم خونه اش از مدرسه چقدر فاصله داره پس نمی تونستم حدس بزنم چقدر دیگه قراره طول بکشه.
همینکه از محوطه مدرسه خارج شدیم، دست زین و احساس کردم که به سمت دستم دراز شد و اون و محکم گرفت. یه لرزش ناگهانی کل وجودم و پر کرد و به سمتش برگشتم. مستقیم به جاده نگاه میکرد ولی یه لبخند روی لباش بود.
خدای من، این پسر!
ده دقیقه بیشتر طول نکشید.
"رسیدیم." زمزمه کرد. دستگیره در و پایین کشید و در و باز کرد. لپ ها رو دونه دونه روشن کرد و خونه اش دقیقا مثل بار قبلی که اومده بودم به نظر میرسید.
شلخته، ولی پر از احساس یه "خونه".
"از آپارتمانت خیلی خوشم میاد." زیر لب گفتم و قدمی به جلو برداشتم، درو پشت سرم بستم.
"مرسی، ولی چیز خیلی خاصی هم نیست." خندید.
"ولی یه خونه واقعیه."
"راست میگی. چیزی میخوای برات بیارم؟" پرسید و کتش و درآورد و روی آویز کت کنار در آویزونش کرد. دستم و گرفت و من و به سمت خودش کشید.
"نه، همینجوری خوبه." گفتم و دوباره قرمز شدم. نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم! اینقدر نزدیک زین بودن باعث میشد احساس کنم جرقه های آتیش توی بدنم بالا پایین میپرن.
انگشتای زین و زیر چونه ام احساس میکردم که سرم و بالا آورد تا کامل صورتم و ببینه. چشماش تماما غرق چشمای من بود.
"داشتم میمردم تا بتونم این کار و انجام بدم. کل روز." زمزمه کرد و یه کم خم شد.
"واقعا؟"
"هیچ ایده فاکی درباره اش نداری." گفت، و حرفش دقیقا قبل لمس لبام تموم شد. روی لبام لبخند زد و دستاش راهشون و به سمت کمرم پیدا کردن و من و به سمت خودش فشار دادن. دستام و دور گردنش حلقه کردم، صورتم و براش کج کردم و دیگه هیچ فاصله ای بینمون نموند.
-------
چندمین چپتره که با ماچ و موچ تموم میشه؟ یکی از این زین ها که هی بپره ماچت کنه چیه؟ همونم نداریم:'(😭
YOU ARE READING
Lusting You [ Persian Translation ]
Fanfiction• زین مالیک بیست و چهار ساله، برای دو سال در دبیرستان کالینز تدریس کرده و در طول این دوسال هیچ مشکل یا دردسری نداشته، هیچ رابطه ی عاشقانه ای با دانش آموزها، هیچ چیز. ولی همه این ها زمانی خیلی ناگهانی تغییر میکنه که یه دانش آموز به نام لیام پین وارد...