جانش را بگیر،عشق بیاید

236 59 12
                                    

جنگل شاخه ای از خود کند..
روی ماسه های نرم و داغ انداخت..
اقیانوس شاخه را در اغوش کشید..
با خود به اعماق برد..
ناگهان..
زمان چرخید..
اقیانوس فهمید انچه قرار است کاملش کند دقیقا کنارش ارام گرفته..
طغیان کرد..
داد کشید..
طلب کرد..
جنگل شنید و خواست به داد اقیانوس برسد..
باد را صدا کرد..دوباره برگ هایش را به پرواز دراورد و به اقیانوس داد..
اقیانوس ارام گرفت..
و دوباره تکه ای از جان جنگل تمام شد..
اقیانوس جان جنگل را اغوش گرفت..
جنگل اغوش را حس کرد..
عشق جریان یافت..

Juncean[L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora