05

5.7K 641 59
                                    

روز بعد ساعت نه صبح به خونه ی تهیونگ رفتم . واقعا عجب کار هیجان انگیزی واسه شروع یه روز تعطیل !
خوشبختانه خونه هامون فاصله ی زیادی با هم نداشت ، ولی هنوزم نمیتونستم باور کنم تهیونگ تو یه همچین خونه ای زندگی میکرد ؛ اون پولدار بود و من اینو نمیدونستم .
یه کم طول کشید تا خونه اش رو پیدا کردم چون تقریبا بین خونه های بزرگ گم شده بودم . انقدر مستقیم رفتم تا شیرونی سفید آشنا و همون مازراتی آبی رنگ جلوی خونه رو دیدم ‌‌.
زنگ خونه رو زدم و چندبار اسمش رو فریاد زدم ولی در باز نشد . ناامید نگاهم رو به چپ و راست و اطرافتم چرخوندم ؛ هیچ کس نبود . با دقت از در کوتاه ورودی بالا رفتم ؛ امیدوار بودم هیچ دوربین مدار بسته ای مچم رو نگرفته باشه .
به سمت در خونه دویدم و چندبار در زدم : کیم تهیونگ در رو باز کن قبل از اینکه ... اوه خدای من !
در باز شد و من تهیونگ رو نیمه برهنه دیدم ؛ فقط شلوار پیژامه اش پاش بود . موهاش به هم ریخته و چشم هاش نیمه باز بود . واضح بود که تازه از خواب بیدار شده .
با دیدن این وضعیت داغون ، چشم هام رو گرفتم و برگشتم .
_ الان ساعت چنده ؟
با صدای صبحگاهیش گفت ! لعنتی !
_ نُه صبح ! برو لباس بپوش !
هنوز داشتم به اطراف نگاه میکردم که به داخل کشیده شدم و بعد تهیونگ در رو محکم بست . وقتی بهم نزدیک شد آب دهنم رو قورت دادم و کمرم رو به دیوار پشت سرم فشردم . چتری که کنارم بود رو برداشتم و سعی کردم از خودم محافظت کنم .
آه کشید : اینجا چی کار میکنی ؟
ساکت موندم چون خیلی بهم نزدیک بود . خودش فهمید و عقب تر رفت .
_ ما ق...قراره درباره پروژه علوم ان...انسانی مون صحبت کنیم .
موقع جواب دادن لکنت گرفتم و به آرومی چتر رو کنار گذاشتم .
اخم کرد ولی هنوزم چشم هاش خواب آلود بود .
_ باشه بابا . بیا بالا .
پرسیدم : میشه همینجا تو پذیرایی صحبت کنیم ؟
_ خفه شو اتاقمو بیشتر دوست دارم .
گفت و به طبقه بالا رفت درحالی که منم با بی میلی دنبالش میرفتم .
اتاقش رو گند گرفته بود . تختش مثل محل سکونت مار بود و لباسهاش رو زمین پخش و پلا بود . ولی یه چیزی این وسط توجه ام رو به خودش جلب کرد . یه عروسک شیر بانمک روی تختش بود ! احتمالا بغلش میکرد تا خوابش ببره . داشت جعبه ی سیگارش رو برمی‌داشت که نامحسوس رو تختش رفتم و عروسکش رو برداشتم .
_ یا دست نزن به آقا ش...
متوقفم کرد . اخم کرد ، جعبه ی سیگارش رو پرت کرد و با قدم های محکم به سمتم اومد و عروسک رو از دستم قاپید .
_ آقا شیره ؟!!!! هاهاهاهاها !
اون پسر بد ، تهیونگ ، یه عروسک نرم رو بغل میکنه تا بخوابه ! از خنده ترکیدم و روی زمین افتادم .
گفت : یا ! مگه جرمه که آدم عروسک بغل کنه و بخوابه ؟
تصویر الانش ، نیمه برهنه ، با موهای ژولیده و صدای زیبای صبحگاهیش ، مردونه و جذاب به نظر میرسید . ولی این عروسک گند زد به همه چیز !
بعد از تقریبا شش دقیقه ریسه رفتن ، بالاخره دست از خندیدن کشیدم ولی هنوزم سعی میکردم کنترلش کنم چون تهیونگ ژولیده روی تخت نشسته و عروسکش رو بغل کرده بود .
_ خیلی خب پسر کوچولو ، بلند شو برو دوش بگیر . باید یه کم کارمونو پیش ببریم .
_ حالا هر چی مامان .
گفت و به حمام رفت .
به طبقه پایین و آشپزخونه رفتم ، حوصلم سر رفته بود . تصمیم گرفتم یه کم نون تست و املت درست کنم چون هنوز صبحونه نخورده بودم . در هر صورت تهیونگم هنوز کارش تموم نشده بود .
ماهیتابه ی املت و نون تست ها رو روی میز گذاشتم که بالاخره تهیونگ هم اومد ، با تیشرت سفید ساده و شلواری که طرح موز داشت . تهیونگ توی خونه با تهیونگ تو مدرسه زمین تا آسمون فرق داشت !
_ یا ! چه جوری میتونی بدون اینکه ازم اجازه بگیری آشپزی کنی ؟ اگه آشپزخونه آتیش میگرفت چی ؟
در حالی که هنوز داشت موهاشو خشک میکرد گفت .
_ حداقل صبحونه درست کردم .
گفتم و نشستم . اونم نشست .
نون تست رو بو کرد : سم ریختی توش ؟
گفتم : نخیرم .
چاپستیکش رو برداشت و از املت خورد .
_ ولی تو املت ریختم !
گفتم و با خودم خندیدم .
از زیر میز پاش رو روی پام گذاشت .
داد زدم : یا ! این کار واسه چی بود ؟!
بهم توجهی نکرد و به خوردن ادامه داد .
وقتی خوردنمون تموم شد تهیونگ بلند شد و با صدای بلندی اروغ زد : حالا میتونی همه رو تمیز کنی .
رفت روی مبل نشست و تلویزیون رو روشن کرد .
_ یاااا ! تو ! آیشش این بچه !
آه کشیدم و بشقاب ها رو برداشتم و تو ماشین ظرفشویی گذاشتم . دست هام رو شستم و به پذیرایی جایی که تهیونگ بود رفتم . روی مبل روبه روش نشستم .
_ آی هه جین !
_ هوم ؟
_ چه جوری تا دم در اومدی وقتی ورودی قفل بود و تو هم رمزشو بلد نبودی ؟
آب دهنم رو قورت دادم : خب .. اوم ... آ ...
صاف نشست و بهم خیره شد : توضیح بده .
_ خب من فقط ... اوم ...
_ راستشو بگو .
به زمین خیره شدم و دوباره به تهیونگ نگاه کردم : خیله خب . از در ورودی بالا رفتم .
خندید .
پرسیدم : هیچ دوربین امنیتی نبود دیگه درسته؟
ریشخند زد : معلومه که هس هه جین احمق !
_ چییییی ؟!
_ یه دونه دقیقا بالای دره که از در ورودی فیلم میگیره و امنیت مازراتی رو هم تأمین میکنه ! میتونم پارکور هه جین رو در حالی که داره از در بالا میره ببینم و برای پلیس بفرستم و به تجاوز حریمم متهمت کنم .
بریده بریده گفتم : نه نه نه نه . لطفا این کار و نکن .
خندید : خیله خب . ناامید شدم . چه طوره فقط به مامان بابام نشون بدم ؟
بهش التماس کردم : لطفا این کارو نکن اوه خدای من ! خواهشاً هرچی ضبط کرده رو پاک کن !
همین طور به ناامیدی من می خندید . اذیتم میکرد : اوه ببین هه جین چه قدر مأیوسه !
_ هر طور شده پاکش کن . دیگه این کارو نمیکنم . هر کاری بگی میکنم .
به سمتش رفتم و بازم التماس کردم . همون قدر که از التماس به کسی مثل اون متنفر بودم ، همون قدرم میدونستم که اون از این فرصت یا یه راه دیگه ای استفاده میکرد تا زندگی منو خراب کنه . میتونست فیلم رو برای بچه های مدرسه بفرسته و منو بدبخت کنه .
_ هر چی باشه ؟
پوزخند زد که آب دهنم رو با صدا قورت دادم . مدتی رو فکر کرد و لبش رو گاز گرفت .
_ باید خدمتکارم باشی . اگه بهت بگم یه چیزی رو تمیز کنی باید بکنی و همین طور بقیه چیزا .
_ یا ! چه جوری میتونی ....
_ خیله خب پس الان میرم اتاق امنیت و فیلم رو از تو کامپیوتر چک میکنم .
_ نه نه نه نه . أه باشه هرچی تو بگی .
از تلاش دست کشیدم و دست به سینه نشستم . یه لبخند شیطانی بهم زد و خیلی نرمال به طبقه بالا رفت ‌.
به دنبالش به طبقه بالا رفتم : میشه لطفاً الان دیگه درباره پروژه مون حرف بزنیم ؟
گفت : آره . بعد از اینکه اتاقمو تمیز کردی .
آه کشیدم : تهیونگ لطفا . بیا اول کار پروژه رو تموم کنیم بعدش من اتاقتو تمیز میکنم .
معامله کردم . سرش رو تکون داد و بعد پشت میز مطالعه ی گند گرفته اش نشستیم .
نود و پنج درصد کار رو انجام دادم ، دفترم رو پایین آوردم در حالی که تهیونگ نزدیک بود خوابش ببره و داشت ایده های احمقانه اش رو زمزمه میکرد .
یک ساعت بعد کار رو تموم کردیم ، تقریبا ساعت یازده صبح بود .
_ تموم شد !
گفتم و راضی از کارم قلنج انگشت هام رو شکوندم .
_ خوبه ، حالا اتاقمو تمیز کن .
گفت و از اتاق بیرون رفت .
آه کشیدم . میخواستم زود برم خونه تا درامای مورد علاقمو ببینم ، ولی چون میترسیدم فیلم رو پخش کنه ، مجبور بودم اتاقشو تمیز کنم .
همون طور که اتاقش رو جاروبرقی میزدم عرقم رو پاک میکردم و وسایلش رو کنار میذاشتم ؛ لباس ها و شورتهای کثیفش رو توی سبد لباس کثیف ها و مانگاهاش ( یک سبک از کتاب های کمیک ژاپنی و رمان های گرافیکی، که معمولا به بزرگسالا و کودکان اختصاص داره ) رو توی توی طبقه ها .
چهل و پنج دقیقه یا بیشتر گذشت که بالاخره کارم تموم شد . اتاقش دسته گل شد و منم دستکش ها رو از دستم درآوردم .
همون موقع تهیونگ اومد بالا و اتاقش رو دید .
_ واااو ... خدمتکار خوبی هستی !
گفت و به اطراف اتاق تمیزش نگاه کرد .
گفتم : حالا هر چی . الان می‌خوام برم خونه .
و کیفم رو چنگ زدم ، به طبقه پایین دویدم و از خونه بیرون زدم . همون لحظه چیزی به ذهنم اومد . به سمت در چرخیدم و دنبال دوربین امنیتی گشتم .
هر چه قد گشتم هیچ دوربین امنیتی اون اطراف ندیدم . اون تهیونگ حتما منو دست انداخته !
پسر کوچولوی احمق !

ʍɾ ɑɾɾօցɑղԵ ( Translation ver )Where stories live. Discover now