زنگ آخر ، حسابان بود . معلم وارد کلاس شد ولی صندلی کنار من خالی بود ، سه جون هنوز به کلاس نیومده بود .
یه کم احساس گناه میکردم . نصف زمان کلاس رو گیج و منگ سرم رو روی میز گذاشتم .
حوصله ام سر رفت و اجازه گرفتم تا از کلاس بیرون برم و برم دستشویی . در نهایت اطراف مدرسه پرسه زدم و سه جونو دیدم که تنها داره توی حیاط بسکتبال بازی میکنه .
نزدیک تر رفتم و روی نیمکت نشستم و دریبل زدنش رو تماشا کردم . خیلی نگذشت که متوجه حضور من شد . کنترل توپ از دستش خارج شد و توپ به سمت من اومد .
لبخند کوچکی زدم و توپ رو برداشتم . بلند شدم و به سمتش رفتم و همون طور که بهم خیره بود توپ رو بهش پاس دادم : بگیرش .
و توپ رو بهش دادم . ازم گرفتش و منو نادیده گرفت .
آه کشیدم . فک کنم هنوزم از دستم عصبانیه .
صداش کردم : سه جون .
دوباره نادیده ام گرفت و به بسکتبال بازی کردنش ادامه داد .
قاطعانه گفتم : لازمه باهات حرف بزنم .
از دریبل کردن دست کشید و به سمتم برگشت و منتظر موند ادامه ی حرفم رو بزنم .
بهش نزدیک تر شدم : من متاسفم . هنوزم میخوام باهم دوست باشیم . میشه لطفا اینجوری نباشی ؟
خنده ی گیجی کرد و توپ رو ول کرد و چند قدم به سمتم اومد . شونه هام رو گرفت و از بالا بهم خیره شد ؛ چشم هاش یه کم اشکی بود .
_ میتونم اینجوری نباشم ؟ منظورت از اینجوری چیه ؟ میدونی به خاطر توعه که اینجوریم ؟!
کم کم عصبی شد و منو با خشونت تکون داد .
اشک توی چشم هام جمع شد . بهش اجازه دادم خشمش رو روی من خالی چون همه اش تقصیر منه .
داد زد : ... من واقعا عاشقت بود . مراقبت بودم اونوقت تو میای بهم میگی داشتی ازم سو استفاده میکردی ؟!
_ ولش کن !
دستی بازوم رو گرفت و از چنگ سه جون بیرون آورد .
تهیونگ درحالی که هنوز دستم رو گرفته بود با سردی به سه جون خیره شد . یه دفعه سه جون دست دیگه ام رو گرفت و سعی کرد منو از تهیونگ دور کنه .
تهیونگ هشدارگونه گفت : دستشو ول کن لی سه جون !
_ لازمه باهاش حرف بزنم . خودتو وسط ننداز کیم تهیونگ !
ناامید نگاهشون کردم ، سعی کردم دستم رو از چنگشون بیرون بیارم ولی خیلی سفت گرفته بودن .
تهیونگ محکم گفت : تو نمیتونی عصبانیتتو روش خالی کنی . نمیتونی زورش کنی عاشقت باشه !
سه جون با غیظ به تهیونگ نگاه کرد و بعد آروم دستم رو ول کرد و نگاهش رو به اطراف انداخت . با دیدنش اشکام شروع به چکیدن کردن و بعد تهیونگ منو از زمین بسکتبال بیرون کشید .
***
به راه پله رفتیم و روی پله ها نشستیم .
تهیونگ همون طور که به کمرم ضربه میزد گفت : حالت خوبه ؟
آه کشیدم : فقط میخواستم بذارم عصبانیتش از من خالی بشه . میخوام بدونم چه احساسی داره .
یه ابروش رو بالا داد : بعدم میخوای خودتو زجر بدی ؟
سکوت کردم ، بعد جواب دادم : لازم نیس نگران باشی .
_ خب باید باشم چون تو امروز دوست دخترمی !
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم . احساس کردم ضربان قلبم تند شد و گونه هام آتش گرفت . لبخند نرمی به روم زد که من سرم رو برگردوندم و لبخند زدم .
گفتم : فعلا بیا برگردیم کلاس .
بلند شدم و به سمت کلاس رفتم .
***
زنگ تفریح بود و من نمیدونستم کی میخواد کنارم بشینه چون مطمئنا سه جون دیگه کنارم نمی نشست و من تنها بودم .
با فکر به یه سری چیزا داشتم آروم غذام رو می جویدم که یهو تهیونگ روبه روم نشست .
گفت : سلام !
با گیجی بهش خیره شدم و بعد اطرافمو نگاه کردم . ندیدم مینا یا جیمین یا جانگکوک بیان پیشمون .
ازش پرسیدم : دوستات کجان ؟
_ یه جای دیگه نشسته ان .
و از غذاش خورد .
یه ابروم رو بالا انداختم : اونوقت تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ چون تو امروز دوست دخترمی .
دوباره یادم انداخت .
_ أه خفه شو . سه جون این اطراف نیس لازم نیس انقد مسخره نقش بازی کنی .
تهیونگ با دهن پر از برنج گفت : چرا هس . اونجاس .
به عقب برگشتم و دیدم سه جون با دوستای جدیدش نشسته . دوباره برگشتم و به خوردنم ادامه دادم . گفتم : هنوز لازمه باهاش حرف بزنم .
تهیونگ قاشقش رو پرت کرد : واسه چی ؟
_ چون اون لایق این سرد برخورد کردن نیست . حق داره از دستم عصبانی باشه .
گفت : تو حتی لازم نیس نگران احساساتش باشی .
_ باید باشم . چون اون اولین کسی بود که واقعا عاشقم شد و بهم اعتراف کرد ولی من اذیتش کردم .
تند گفت : خیلی احمقی . اصن چرا دارم باهات حرف میزنم !
یه کم خیره نگاهم کرد و بعد سینی اش رو برداشت و با قدم های عصبی ازم دور شد و کنار مینا و جیمین و جانگکوگ نشست .
آه کشیدم و بازم تنها غذامو خوردم .
***
بعد از زنگ تفریح ، زنگ انگلیسی بود و من تصمیم گرفتم بپیچونمش چون نیازی بهش نداشتم . حوصله سر بر و ساده بود . تصمیم گرفتم به پشت بوم برم ؛ جایی که تصادفی سه جون رو دیدم . روی نیمکت دراز کشیده بود . نزدیکش شدم که با شنیدن صدای قدم هام بلند شد و نشست .
منو دید و نگاهش رو ازم گرفت . به سردی گفت : اینجا چیکار میکنی؟ برو پی کارت .
_ میانه سه جونا ( ببخشید سه جونا)
بازم معذرت خواهی کردم . یه عالمه معذرت خواهی بهش بدهکارم و انقد میگم تا منو ببخشه .
بدون اینکه حتی نگاهم کنه گفت : برو پیش اون تهیونگی که خیلی عاشقشی .
کنارش نشستم که ازم دورتر شد و لبه ی همون نیمکت نشست .
_ میدونم اشتباه کردم . نباید ازت سو استفاده میکردم ، نباید وقتتو هدر میدادم . نمیتونم عاشقت باشم ولی واقعا میخوام بهترین دوستم باشی .
گفتم و امیدوار بودم بشنوه .
دستش رو آروم گرفتم و چرخوندمش تا نگاهم کنه . خواهش کردم : بیا دوباره شروع کنیم و دوست باشیم باشه ؟ لطفا !
توی چشم هام نگاه کرد و بعد آه کشید و آروم سرش رو تکون داد .
لبخند پت و پهنی زدم و بغلش کردم .
_ یا ! من چیکار کنم که تو باعث میشی عاشقت بشم و اینجوری بغلم میکنی ؟
خندیدم و آروم ازش جدا شدم . خوشحال بودم که بالاخره بهم لبخند زده بود .
***
شب شده بود و من داشتم تکالیفم رو انجام میدادم . یه دفعه یه چیز یادم اومد . شاید به یه نفر دیگه هم معذرت خواهی بدهکارم .
گوشیم رو برداشتم و تو مخاطبینم دنبالش گشتم و بعد بهش زنگ زدم .
تهیونگ جواب داد : چیه ؟
گفتم : یا ! بیا پارک همدیگه رو ببینیم .
یه کم سکوت کرد و بعد گفت : واسه چی ؟
_ حالا میبینی .
بدون اینکه حتی خداحافظی کنه تلفنو قطع کرد . بلند شدم و وسایل مدرسه مو جمع کردم و ژاکتم رو برداشتم و به سمت پارک رفتم .
KAMU SEDANG MEMBACA
ʍɾ ɑɾɾօցɑղԵ ( Translation ver )
Fiksi Penggemarاون دختر به خاطر یه اسم از رفتن به مدرسه وحشت داره ! _ترجمه ی رمان دو جلدی ٫٫ آقای مغرور ٫٫ با مجموعا بیست و سه میلیون بازدید رو از دست ندید _