صبح روز بعد ، همگی توی زمین جمع شدیم .
مربی ( مرد ) گفت : خیله خب بچه ها ، بیایید اینجا .
همه کوله پشتی هامون رو دنبال خودمون کشیدیم و به سمتش رفتیم .
_ من مربی سوهیون هستم . قراره برای این کمپ سه روز و دو شب مربی تون باشم .
گفت و خیلی جوابی از ما دریافت نکرد .
_ خیله خب بچه ها ، لطفا کوله هاتون رو کنار زمین بذارید ، برگردید همینجا و یه دایره تشکیل بدین . میخواین بازی ( یخ شکن ) رو انجام بدیم .
توضیح داد و ما همون کاری که گفت رو انجام دادیم .
همه برگشتیم و روی زمین چمن دایره ای نشستیم .
مربی گفت : خیله خب ، وقتی میگم متفرق شید ، همه موقعیت نشستنتون رو عوض کنید و سریع ، تصادفی توی دایره بشینید . بعد یه بازی کوچک میکنیم ، که باید اسم دوستی که سمت راستتون نشسته رو بگید ، بعد باهاش دست میدید . بعد دوباره جاتون رو عوض میکنید و این کارو چند دور انجام میدیم .
همه فهمیدیم و سرمون رو تکون دادیم .
داد زد : متفرق شید .
و همگی دویدیم و تصادفی تو دایره نشستیم .
شخص کنار دستیم هوسئوک بود . بقیه هم انجام دادن ، اسم کنار دستیشون رو میدونستن و حتی بعضی ها به طور خاص به هم دست دادن . توی هر دور ، بچه ها باحال و خنده دار به هم دست میدادن و این خیلی جالب بود .
_ خیله خب . دور آخر ، متفرق شید !
دوباره همه به اطراف دویدیم تا تصادفا یه جا برای نشستن پیدا کنیم .
بالاخره یه جای خالی پیدا کردم و سریع نشستم . سه جون سمت چپم نشست و من بهش لبخند زدم . کمی بعد ، همه جا پیدا کردن و برگشتم تا ببینم سمت راستم کیه . آب دهنم رو قورت دادم ، تهیونگ بود .
مربی گفت : اوکی هه جین . تو میتونی اول شروع کنی .
أه ! لعنتی ! منو سه جون نگاهمون رو رد و بدل کردیم . جرئت نمیکردم به تهیونگ نگاه کنم .
همه با ضرب دست زدن و من باید با ریتم اسمش رو میگفتم و بعد بهش دست میدادم .
/ دست دست / زمزمه کردم : کیم_ته_هیونگ
به سمتش برگشتم و با بی میلی دستم رو برای دست دادنِ معمولی جلو بردم . اون سریع دستم رو تکون داد و فورا سمت راستش رو نگاه کرد .
وقتی بازی تموم شد ، نفسم رو از روی آسودگی بیرون دادم . همه رفتیم تا آب بخوریم .
پنج دقیقه بعد به زمین برگشتیم . بهمون گفته شد چادرهامون رو برپا کنیم . دخترها سمت چپ زمین و پسرها هم نصف بقیه ی زمین رو گرفتن . بعدش همه رفتیم تا بسکتبال توی فضای باز ، بازی کنیم .
مربی گفت : خیله خب بچه ها ، ما الان آشپزی توی فضای باز رو خواهیم داشت . اول گروه بندیتون میکنم . مینا ، جین ، جانگکوک ، شین هی ، جان سوک ، گروه اول ...
هفت گروه تقسیم بندی شد و گروهی که مونده بود ، من بودم و کسایی که قرار بود باهاشون هم گروهی بشم . وقتی سه جون رو دیدم لبخند زدم .
اعضای گروه من ، سه جون و جیمین و هوسئوک بودن . اوه ، یکی دیگه هم هست . قلبم یه لحظه نزد وقتی فهمیدم اون هم قراره تو گروه من باشه . تهیونگ !
جیمین دستش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت : إ ! هی مَن !
تهیونگ گفت : واسه اینکه دستتو رو شونه ی من بذاری خیلی کوتاهی !
جیمین سریع دستش رو برداشت و توی جیبش کرد .
منو تهیونگ سریع نگاهمون رو از هم دزدیدیم و من تمام تلاشمو میکردم که از برخورد نگاه های ناجورمون جلوگیری کنم .
همه باید توی گروه هامون دور هم جمع میشدیم و سه جون نزدیکم وایستاد . گفت چون تهیونگ میخواد بهم آسیب برسونه میخواد ازم محافظت کنه . چشم هام رو تو حدقه چرخوندم چون اون درباره این موضوع خیلی هوشیار بود .
مربی سوهیون گفت : خیله خب ، یه نماینده بفرستین برای اینکه وسایل آشپزی رو بگیره .
هوسئوک و جیمین به من اشاره کردن .
آه کشیدم و میخواستم برم بگیرم که سه جون بهم گفت بشینم و خودش رفت بگیره .
_ دوست پسرت خیلی به درد بخوره !
جیمین دستم انداخت .
گفتم : بعله . به خاطر همینه که اون دست دختر داره ولی تو نداری !
_ یا ! تو !
جیمین میخواست باهام بحث کنه که سه جون با وسایل برگشت .
گوشه ی زمین نشستیم و موم مکعبی رو روشن کردیم و با گاز کوچیکمون آب رو به جوش آوردیم .
YOU ARE READING
ʍɾ ɑɾɾօցɑղԵ ( Translation ver )
Fanfictionاون دختر به خاطر یه اسم از رفتن به مدرسه وحشت داره ! _ترجمه ی رمان دو جلدی ٫٫ آقای مغرور ٫٫ با مجموعا بیست و سه میلیون بازدید رو از دست ندید _