قلبم از حرکت وایستاد و بعد وحشیانه شروع به تپیدن کرد . دستهامو مشت کردم و درحالی که تهیونگ داشت منو میبوسید یخ زده وایستادم . میتونستم مزه ی الکل رو از روی لبهای شیرین و مستش احساس کنم .
یه کم شجاعت پیدا کردم و بعد هلش دادم . نفس های عمیق میکشیدم . چند دقیقه بهم نگاه کرد . هنوز گیج بود که یهو روی زمین افتاد و بیهوش شد .
آب دهنمو قورت دادم . هنوز سعی میکردم افکارمو پردازش کنم . همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و به نظر می اومد اونی که مست بود من بودم .
به تهیونگ ، که حالا روی زمین بیهوش افتاده بود ، نگاه کردم . چه قدر دلم میخواست منم اون لحظه بیهوش میشدم .
قدم هامو به سمتش برداشتم و بعد دستهاشو گرفتم و همه ی تلاشمو کردم تا بلندش کنم . بعد از چند دقیقه بالاخره تونستم یه جوری بندازمش رو کولم . ناله کردم . سنگینِ بی عقل !
به طبقه بالا و به اتاقش رفتم و سریع روی تختش پرتش کردم . فورا کمرم درد گرفت . آه کشیدم و بعد پاهاشو درست روی تخت گذاشتم و ملافه رو روش کشیدم .
میخواستم از اتاق بیرون برم که تهیونگ با خودش زمزمه کرد .
_ هه جین ...
برگشتم تا ببینمش . به سمتش رفتم : بله ؟
چشم هاش نیمه باز بود . یه دقیقه به صورتش خیره شدم که یه دفعه پهلوم رو گرفت و منو کنار خودش انداخت و بعد منو محکم بغل کرد .
_ ت...تهیونگ ...
یه کم سعی کردم خودمو آزاد کنم ولی منو محکم تر بغل کرد .
چند دقیقه گذشت و من هنوز بین بازوهاش بودم درحالی که خودش خیلی زود خوابش برد . نتونستم بخوابم و آخرم کل شب رو بیدار موندم .
***
تهیونگ با صدای مست و خمارش گفت : آه ... سرم ...
پلک هامو باز کردم و چشمهامو به نوری که تو اتاق میتابید عادت دادم . بعد به سمت تهیونگی که داشت شوکه و گیج نگاهم میکرد ، برگشتم .
_ تو...تو اینجا چیکار میکنی ...
گفتم : نمیخواد بدونی .
بلند شدم و موهامو مرتب کردم : میرم یه کم سوپ درست کنم .
خنده ی آرومی کرد : تو بلد نیستی غذا بپزی . یادت نیس ؟
دستهامو تو سینه گره زدم : دستور پخت تو اینترنت هست .
با صدای زمخت گفت : حالا هر چی . هه جین ، هنوزم مریضی ؟
_ نه خیلی . امروز اونی که مریضه تویی .
_ نخیرم .
چشمهاشو مالید : برو صبحونه درست کن .
آه کشیدم : حالا بلند شو برو یه دوش بگیر ، یه ساعت دیگه هم بیا صبحونه تو بخور .
سرشو تکون داد . از تخت پایین اومدم و به سمت اتاقم رفتم .
دوش مختصری گرفتم و سریع به آشپزخونه رفتم تا با کمک دستور پخت های اینترنت سوپ درست کنم .
بعد از اینکه کمی از سوپ رو چشیدم گفتم : بوی خوبی میده .
همون موقع حس کردم کسی به شونه ام زد . برگشتم و دیدم صورت تهیونگ فقط یک یا دو اینچ با صورت من فاصله داره .
ترسیدم و نزدیک بود با ملاقه ی تو دستم بزنم تو سرش که مچ دستمو گرفت .
_ یا ! میخوای منو بسوزونی ؟
ملاقه رو روی کابینت گذاشتم : منو سکته دادی!
گفت : بدو دیگه ، گشنمه .
و پشت میز نهارخوری منتظر نشست .
یه کاسه سوپ براش ریختم و جلوش گذاشتم و خودمم روبه روش نشستم .
یه ابروش رو بالا انداخت : خوردم نمیرم !
_ حرف نزن ، قبل قضاوت کردن بخورش .
کمی از سوپ رو نوشید .
_ چطوره ؟
_ حالمو بدتر میکنه .
گفت ولی بازم خورد .
آه کشیدم : کیم تهیونگ .
_ چیه ؟
لب پایینمو گاز گرفتم . نمیدونستم چجوری بگم : دیشب .... وقتی اومدی خونه مست بودی ....
_ خب . چیه حالا ؟
پرسیدم : چیزی یادت نیس ؟
_ چی رو یادم باشه ؟
_ وقتی اومدی تو خونه ، کلا ، هیچی یادت نیس ؟
به نظر گیج می اومد : هیچی یادم نیس .
لبهامو رو هم فشردم . تقریبا خیالم راحت شد ولی یه کمم ناراحت شدم .
_ اوه ، باشه .
پرسید : دیشب چه اتفاقی افتاد ؟
سریع نگاهمو دزدیدم .
_ چرا رو تختم بودی ؟
سعی کردم یه بهونه پیدا کنم : خب آه ...
خیلی مضطرب شدم و پاهام زیر میز شروع به تکون خوردن کرد .
تختم راحت نبود . اوه نه ! تا تختت آوردمت ، خودمم خیلی خوابم میاومد پس کنارت خوابیدم . اوه نه این که عجیب تره . تو منو کشیدی و کنارت خوابوندی . نه خیلی صادقانه و عجیبه .
به دروغ گفتم : یه سوسک تو اتاقم بود .
خندید : تو هم مجبور شدی با من بخوابی ؟
مضطرب گفتم : آه ، آره .
_ اوکی . حالا وقتی اومدم خونه چه اتفاقی افتاد ؟
دوباره پرسید .
_ هیچی .
_ دروغ نگو .
_ گفتم هیچی نشد .
_ دوباره داری دروغ میگی .
تند گفتم : هیچی فقط ما همدیگه رو بوسیدیم .
اوه ، صبر کن . گفتم که ...
_ همدیگه رو بوسیدیم ؟
باور نمیکرد : چجو....چطور ؟
آروم به خودم لعنت فرستادم که چرا قبل حرف زدن دوباره فکر نکرده بودم .
_ صبر کن نه . تو منو بوسیدی .
مات موند : من تو رو بوس کردم ؟ بیخیال هه جین . وقتی مست بودم ازم سواستفاده کردی .
سرش داد زدم : چی ؟ نه ! من انقد بدبخت نیستم !
خندید : بی شک هستی .
خجالت زده ، بلند شدم و تنهاش گذاشتمو به اتاقم دویدم .
_ هه جینییی کجا میری ؟ میخوای بازم منو بوس کنی ؟
اذیتم میکرد منم نادیده گرفتمش .
در رو پشت سرم محکم بستم و خودمو رو تخت پرت کردم . صورتمو تو بالشت کردم و جیغ زدم . اصن نباید درباره اش حرف میزدم .
بلند شدم نشستم و موهامو به هم ریختم .
احمق احمق احمق !
میگفتم و پشت سر هم به بالشت مشت میکوبیدم . « بالشت کوچکم ببخشید که دارم تو رو قربانی میکنم »
_ میخوای زنگ بزنم به تیمارستان ؟
به راستم چرخیدم و دیدم تهیونگ سردرگم بهم خیره شده .
از ترس جیغ زدم : عههههههه !
_ وا بی عقل . واقعا بالا خونه رو دادی اجاره ها .
نفسمو بیرون دادم و روی تختم دراز کشیدم . با کشیدن ملافه روی سرم نادیده گرفتمش : برو رد کارت کیم تهیونگ .
خندید : چرا انقد خجالت میکشی ؟
نالیدم : فقط وانمود کن درباره اش حرف نزدم . وانمود کن هیچ اتفاقی نیوفتاده .
_ او بیخیال دیگه . حالا انگار تو دبیرستان همدیگه رو بوس نکردیم .
داد زدم : خفه شو !
انقد خجالت کشیدم که میتونستم منفجر شم ! اکسیژن زیر ملافه داشت تموم میشد که بالاخره کنار زدمش .
_ خواهش میکنم برو .
_ نخیرم ، نمیرم .
گفت و رو تختم حمله ور شد ، کنارم خوابید ، پاهاشو باز کرد و یکیشو رو پای من گذاشت .
بهش هشدار دادم : کیم تهیونگ از تختم برو پایین قبل اینکه مثل نینجاها بزنمتا !
پوزخند زد : بیا ببینیم کی میبره .
بلند شد و آماده واسه مبارزه ، نشست .
_ اوه نه ، با لی هه جین در نیوفت .
نشستم و حالت حمله به خودم گرفتم : بیا جلو !
هردو با قدرت روی تخت بودیم . میخواستم بزنم تو کمرش که پامو گرفت و منو روی تخت انداخت و خودشم روم خوابید .
زمزمه کرد : خیلی راحت بود لی هه جین .
و با دوتا دستاش منو به تخت سنجاق کرد .
با عصبانیت نگاهش کردم : ولم کن . مبارزه عقب افتاد .
پرسید : راند دو ؟
_ نه ممنون .
_ پس میتونم الان رو تختت دراز بکشم ؟
آه کشیدم : خیله خب .
از روم قِل خورد و کنارم خوابید . با غرور گفت : من بردم .
_ واسه هیچکس مهم نیس .
چشم غره رفتم و چرخیدم و پشت بهش دراز کشیدم .
پرسید : هی ، میخوای یه چیزی بدونی ؟
_ چی ؟
_ راستش ، همه چیزو یادمه .
نفسم بند اومد و اتفاقی قل خوردم و با صورت روی زمین افتادم .
ناله کردم : آخ !
سعی کردم بلند شم : داری دروغ میگی مگه نه ؟ دروغ میگی . چیزی یادت نیس ، مست بودی ، مگه نه ؟ درست میگم ؟
خندید . دستشو جلو آورد تا کمکم کنه ولی پسش زدم .
_ انتظار نداشتم انقد قوی باشی که تا طبقه بالا منو کول کنی .
ناله کردم : آهههههه .
فقط بهم خندید .
دوباره روی تخت نشستم ، جوری که فاصله بینمون رعایت شه . همون طور که چشم هام درشت تر میشد گفتم : پس مست نب...نبودی ؟
_ با همکارام نوشیدم ، ولی نه انقدی که خیلی مست شم .
اخم کردم : پس همه ی اونا ، فیلم بود ؟
سرشو بالا پایین کرد .
یه بالشت چنگ زدمو تو صورتش پرت کردم : یا کیم تهیونگ میچوسو ؟
داشت از خنده میترکید : مهارت بازیگریم عالیه !
_ میکشمت !
دندونامو رو هم فشردم و عروسک روی میز کنار تختمو چنگ زدم . تهیونگ سریع از اتاقم بیرون زد . هنوز مثل بچه ها میخندید .
دنبالش کردم و تو اتاقش پریدم : کیم تهیونگگگ ، همین حالا بیا بیرون !
نمیدیدمش . دویدم و تختشو چک کردم . اونجا نبود ولی یه عالمه عروسک شیر دیدم . زیر تختشو چک کردم ولی اونجا هم نبود .
همون موقع ، یهو دوتا دست از پشت دور کمرم پیچیده شد : گرفتمت .
تو انعکاس شیشه میتونستم ببینم داره لبخند میزنه .
اولش میخواستم سرش غر بزنم ولی اون میدونست چیکار کنه که دهن منو ببنده . آه ، کیم تهیونگ ~
چونه اش رو نرم روی سرم گذاشت و منو اینور و اونور تاب داد . من گیج و دستپاچه بودم . دوباره داشت عجیب میشد .
گفت : فقط میخواستم باهات شوخی کنم .
با تته پته گفتم : ولی او...اون ... بو...بوسه اصن لازم نبود .
_ دنبال یه راهم تا ببوسمت .
_ ... چی ؟
_ یهو دلم خواست بوست کنم .
_ چی ؟!
_ عجیب شدم .
با آرنج زدمش که فورا ولم کرد . هنوز رو صورتش لبخند بود .
دستهامو تو سینه گره زدم : دوست داری بریم تو خیابون یه دوری بزنیم یه خانومو ببینی بعد یهو اتفاقی دلت بخواد بوسش کنی ؟
شونه هاشو بالا انداخت : خب شاید .
_ اوه خدا ... تهیونگ تو به استراحت نیاز داری .
تو تختش کشیدمش و روش پتو کشیدم .
به سمت در رفتم : این تویی که سواستفاده گری !
گفتم و قبل اینکه بتونه چیزی بگه ، در رو پشت سرم بستم .
آه کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم . نمیدونستم چه احساسی دارم . اتفاق خوب ، این بود که دیگه مریض نبودم وگرنه ممکن بود تو صورتش بالا بیارم .
همون موقع صدای گوشیم اومد . برش داشتم و به اسم کسی که زنگ میزد نگاه کردم . مامانم بود .
جواب دادم : یابوسه یو ؟
_ آنیونگ هه جینی! دخترم چطوره ؟
نگرانم بود .
« سفر عجیبی بود . من عجیبم ، تهیونگ عجیبه، این ازدواج عجیبه . »
_ من خیلی خوبم اوما .
صداش خوشحال بود : خیلی خوبه . ماه عسلتون چطوره ؟ لذت بردی ؟ جالب بود ؟ سعی کردی بچه دار ....
حرفشو قطع کردم : اوما !
خندید .
گفتم : من خوبم . همه چی خوب بود . شما چطور ؟ هنوز با مرد جدیدی آشنا نشدی؟
_ یا ! بدجنس . من جداً نمیخوام دوباره ازدواج کنم . به هر حال ، باید بگم که با یکی از دوستام رفتیم به یه خونه جدید . پس دیگه تنها نیستم .
خیالم راحت شد . کمی با هم حرف زدیم که بعد گفت میخواد بره غذا بپزه . بالاخره بعد از یک ساعت حرف زدن تلفن رو قطع کردیم .
یه رمان از توی قفسه ی کتابهام برداشتم و بعد روی تختم شروع به خوندنش کردم ، چون کار دیگه ای نداشتم که انجام بدم . زندگی بدون کار و دغدغه عالی بود .
همون موقع ، تهیونگ اومد تو اتاقم ، خب باید بگم به اتاقم هجوم آورد ، بدون اینکه حتی قبلش در بزنه .
همون طور که با ظرف پاپ کرن توی دستش به سمتم می اومد آواز خوند : هه جینی ! هه جینی ! داری چیکار میکنی ؟~
با طعنه جواب دادم : کتابی که میگه چجوری از شر آدم فضایی های تو اتاقم خلاص شم رو میخونم .
_ چه خوب . بذار منم بخونم .
کنارم نشست و با گوشه چشم نگاهی به کتاب انداخت .
محکم کتابو بستم : یا ! تو خودت اتاق نداری ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
_ خب من مسابقه کشتی رو بردم پس هروقت که بخوام میتونم بیام و رو این تخت بشینم .
گفت و یه مشت بزرگ پاپ کرن تو دهنش کرد .
کاسه ی پاپ کرنو ازش قاپیدم : کیم تهیونگ ، برو بیرون قبل اینکه ...
با شیرجه ای که روی تخت زد ، حرفم نصفه موند .
_ قبل اینکه چیکار کنی ؟
آه کشیدم : هیچی .
به خوندن رمانم ادامه دادم .
_ راستی . امروز دلم میخواد برم دیدن مامانم .
پرسید : منم میتونم بیام ؟
_ لازم نیس .
_ ولی من شوهرتم .
_ مامانم مشکلی نداره نیای . بهش میگم تو مریضی .
_ ولی من تو خونه تنها میمونم .
گفت و لبهاشو غنچه کرد .
_ عه ، بد شد که !
و بهش زبون درازی کردم .
تهیونگ یه مشت پر پاپ کرن برداشت و تو صورتم پرت کرد : مسخره ! به همین راحتی ها از دستم خلاص نمیشی .
_ سعی نمیکنم از دستت خلاص شم .
_ اوه واقعا ؟ میخوای نگه ام داری ؟
مسخره ام کرد : هه جینی تهیونگو دوست داره ~
زدم تو سینه اش : بسه هر چی چرت و پرت گفتی . الان دیگه باید بری بیرون . میخوام لباسامو عوض کنم برم مامانمو ببینم .
_ لباس عوض کردنتو تماشا میکنم .
_ کیم تهیونگ !
_ اوکی اوکی باشه !
و به اتاق خودش دوید .
در اتاقمو قفل کردم و بعد به سمت کمدم رفتم و رندوم یه هودی و شلوار جین برداشتم . پوشیدمشون و تیپمو با یه جفت کانورس قرمز ست کردم . موهامو دم اسبی بستم و گوشیمو برداشتم . آماده ، از اتاق بیرون رفتم .
تهیونگ همون طور که پایین رفتن منو از پله ها تماشا میکرد گفت : اینجوری واسه دیدنت مامانت لباس میپوشی ؟
_ دارم میرم مامانمو ببینم ، نه دوست پسرمو .
_ خوبه . دیر نیای خونه .
لبخند زدم : باشه پدر جان .
_ یادت باشه اگه اتفاقی افتاد بهم زنگ بزنی .
_ فقط برو تلویزیونتو ببین . زود برمیگردم خونه باشه ؟
گفتم و بعد از خونه بیرون رفتم .
***
نمیدونستم دیدن و حرف زدن با مامانم انقد منو مشغول میکنه که ساعت ده شب به خونه برمیگردم . خب ، خیلی دلم براش تنگ شده بود .
بیشتر مغازه ها بسته شده بودن ، خیابونها تاریک بودن و تصادفا فقط یکی یا دوتا وسیله نقلیه از جاده گذشتن .
همون طور که گوشیم رو چک میکردم تصمیم گرفتم تا خونه رو قدم بزنم . تهیونگ یه عالمه پیام داده بود و زنگ زده بود .
_ گشنه امه .
_ فک کنم عروسکم یه صدایی داد .
_ چرا انقد دیر کردی ؟
_ چرا جواب نمیدی ؟
_ چرا زنگ میزنم گوشیتو برنمیداری ؟
وقتی پیاماشو میخوندم باصدای آرومی خندیدم . همون موقع ، حس کردم کسی داره پشت سرم میاد . برگشتم و یه مرد رو دیدم ، با بدن رو فرم ، و اگه داشت دنبالم میکرد ، یه کم بیشتر باهام فاصله نداشت .
همون طور که به قدم هام سرعت میبخشیدم شروع کردم به ترسیدن . نگران بودم که یه وقت آسیبی بهم برسونه . دستهام یخ کردن و همون طور که هی برمیگشتم ببینم هنوز داره دنبالم میاد یا نه ، قدم هام لنگ میزد . و بدبختانه بله ، دنبالم بود .
مسیر خونه بیشتر از هر وقت دیگه ای طولانی شده بود . ذهنم به هم ریخت چون همه اش فک میکردم اگه از دستش فرار نکنم چه بلاهایی ممکنه سرم بیاد .
نفس عمیقی کشیدم ، سعی کردم ذهنمو آروم کنم و تو قلب کوچکم دعا میکردم که به این زودی بهم حمله نکنه . وقتی داشتم دنبال شماره ی تهیونگ میگشتم ، دستهام میلرزید .
سریع بهش زنگ زدم .
خدایا شکرت ! سریع جواب داد .
_ لی هه جین کجایی ؟ چرا انقد ...
تاجایی که تونستم آروم زمزمه کردم : تهیونگ ...
تهیونگ اون ور خط دست از داد کشیدن برداشت .
_ تو راه خونه ام ولی یه...یه مرده د...دنبالم کرده .
خیلی سریع گفت : الان میام .
و بلافاصله تلفنو قطع کرد .
یه بار دیگه به عقب برگشتم و این دفعه لبخندی روی صورتش دیدم .
آب دهنمو قورت دادم . سریع به جلو برگشتم و تندتر و تندتر قدم برداشتم . تهیونگ به همین زودی میاد ؟
شنیدم صدای قدم های پشت سرم بلند و بلند تر شد ، بعد مرده سوت زد . تهیونگ باید تو همین لحظه بیاد وگرنه کارم ساخته اس !
حس کردم دستی شونه ام رو گرفت .
_ لی هه جین !
سرم و بالا آوردم دیدم تهیونگ عصبانی ، داره با تمام سرعتش به طرفم می دوه .
مرده ، سریع ولم کرد ، برگشت و زود ناپدید شد .
دست از راه رفتن برداشتم و خشک شده ، وایستادم . خیالم راحت شد ولی وحشت زده بودم و هنوز از ترس میلرزیدم .
تهیونگ به سمتم هجوم آورد و سریع دستهاشو دورم حلقه کرد . نفس نفس میزد : حالت خوبه ؟ صدمه دیدی ؟
نمیتونستم جوابشو بدم که یهو بغضم ترکید ولی توی بغلش ، احساس امنیت میکردم .
ازم جدا شد : بهت نگفتم انقد دیر نیا خونه ؟
سرمو پایین انداختم .
آه کشید و یه دستش رو دور شونه ام پیچید و منو به خودش نزدیک تر کرد : بریم خونه .
و هر دو آروم به سمت خونه رفتیم ....
تهیونگمون در عین خل بودن ، واقعا مغروره که نمیتونه به علاقه اش اعتراف کنه . جون همه مونو به لبمون رسوند ، یه بارم که تو جلد یک گفت خودشو کشت تا گفت😂💞
ببخشید اگه کامنت میذارین جواب نمیدم . فیلتر شکنم واااقعا با سلام و صلوات وصل میشه
DU LIEST GERADE
ʍɾ ɑɾɾօցɑղԵ ( Translation ver )
Fanfictionاون دختر به خاطر یه اسم از رفتن به مدرسه وحشت داره ! _ترجمه ی رمان دو جلدی ٫٫ آقای مغرور ٫٫ با مجموعا بیست و سه میلیون بازدید رو از دست ندید _