07

5.1K 547 29
                                    

تایم اول روز ، تایم معلم کلاس خودمون بود ( بچه ها اگه تو سریال ها دیده باشین کره ای ها علاوه بر اینکه هر درسشون یه معلم داره ، هر کلاس یه معلم مخصوص خودش رو داره که مسئولیت همه ی کلاس به عهده ی اونه و اینجا منظورش همون معلمه form teacher ) که کارای اجرایی رو برامون دسته بندی میکرد . به کلاسمون اومد اما با یه پسری که به نظر هم سن ما بود . یه کم برنزه بود و موهاش رو خیلی خوب مدل داده بود و یونیفرمش هم مرتب و تمیز بود . قد بلند و پوست بی نقصی داشت . در واقع صد در صد کره ای نمیزد و بی شک خیلی جذاب بود .
_ خیله خب بچه ها ، یه دوست جدید اینجا داریم ، برای بقیه ی سال به کلاستون میپیونده .
خانم جه ای گفت و نگاه همه ی ما به سمت اون پسر چرخید .
_ آنیانگ هاسه یو !
با اعتماد به نفس بالایی سلام کرد .
_ اسمم لی سه جون عه . امیدوارم بتونم اینجا رفیق پیدا کنم !
کلاس واکنشی نشون نداد .
خانم جه ای : خیله خب سه جون . میتونی بشینی ... اوم ...
و دنبال صندلی براش گشت . یه نیمکت خالی کنار جین بود .
_ خب تهیونگ تو برو کنار جین و سه جون تو برو کنار هه جین بشین .
قبل از اینکه منو تهیونگ بتونیم واکنش نشون بدیم ، اون پسره سه جون داشت به طرفمون می اومد .
تهیونگ برای چند ثانیه بهش خیره شد و بعد به من نگاه کرد . دست به سینه شدم و منتظر موندم ، با اخم های تو هم و نگاهی که به زمین خیره بود .
تهیونگ بلند شد و کنار جین رفت ؛ جایی که دقیقا تو ردیف من ، ردیف آخر بود ولی با چهار نیمکت فاصله از سمت راستم .
سه جون اومد و کنارم نشست .
_ سلام !
گفت و دستش رو برای دست دادن جلو آورد .
با آزردگی از این پسر تازه وارد ، گفتم : ما تو کره خیلی به هم دست نمیدیم .
_ اوه !
بلند شد و بهم تعظیم کرد ، در حالی که کل کلاس به ما خیره بود .
_ یا ! بگیر بشین !
به حالت زمزمه سرش داد زدم که سریع نشست .
معلم داشت یه سری چیزا توضیح میداد و زمان بندی امتحان ها رو بهمون میگفت .
بهش نگاه کردم : کره ای نیستی مگه نه ؟
نرم خندید : مامانم کره ایه و بابام کانادایی . تو کانادا به دنیا اومدم ولی یه کمم کره ای بلدم . الانم که اینجام .
پرسیدم : چرا کانادا نموندی ؟
یه کم اونور رو نگاه کرد : خب ، مامان بابام از هم جدا شدن منم با مامانم زندگی میکنم ، خیلی هم با کره ناآشنام .
چند ثانیه سکوت کردم ، نمیدونستم چی جوابش رو بدم .
میتونستم بگم اون واقعا با کره ناآشنا بود چون کره ای حرف زدنش به هم ریخته بود و یه جورایی تو حرف زدن لنگ میزد .
هر جفتمون ساکت شدیم تا به بقیه ی کلاس گوش بدیم .
***
خانم گیل گفت : خیلی خوشحالم که همه تون پروژه های علوم انسانی تون رو روز دوشنبه بهم دادین . منم به کارهاتون نمره دادم ، میتونید برید ببینید ، به برد کلاس میزنمش .
همه کنجکاو شدن و بعد از اینکه به بورد زدش به سمت بورد هجوم آوردن ؛ البته به غیر از تهیونگ و سه جون .
لیست رو اسکن کردم تا اسم خودمو پیدا کنم .
« نمره نامجون و یونگی : بی
جیمین و هوسئوک : سی
هه جین و تهیونگ : إی »
به سمت تهیونگ دویدم و بیدارش کردم : یااا ! ما واسه پروژه مون نمره إی گرفتیم !!!
هیجان زده گفتم که چشم های باد کرده اش رو باز کرد و لبخند زد .
پرسید : واقعا ؟
سرم رو تکون دادم .
_ ولی من بیشتر کارارو کردم پس بهم یه چیزی بدهکاری .
و زبونم رو بیرون آوردم .
جواب داد : ببخشید ؟ من ایده هاش رو دادما .
گفتم : آنیو ! باید دفعه بعد منو غذا مهمون کنی .
خیلی راحت منو نادیده گرفت و سرش رو روی میز گذاشت و به خوابش ادامه داد .
خانم گیل گفت : خیله خب بچه ها ، برید سرجاتون بشینین درس رو شروع کنیم .
داشتم میرفتم بشینم که یهو فهمیدم دیگه کنار تهیونگ نمیشینم . آه کشیدم و به سمت نیمکتم رفتم .
سه جون پرسید : هی هه جین ! نمره چی بود ؟
_ واسه پروژه علوم انسانی که دوشنبه تحویل دادیم . وقتی تو تو کلاس نبودی . مگه گوش ندادی ؟
درحالی که حتی نگاهش هم نمیکردم گفتم .
دوباره سوال پرسید : اوه . خب نمره ات خوب شد ؟
_ میتونی خفه شی و انقد ازن سوال نپرسی ؟ فضول خر !
بی ادبانه بهش گفتم که اونم فورا ساکت شد .
***
زنگ تفریح شد و من داشتم توی راهرو قدم میزدم که تهیونگ رو دیدم ؛ تنها و کنار کمدش . وقتی خواستم نزدیکش بشم ، مینا ، جانگکوک و جیمین به سمتش رفتن .
آه کشیدم .
چی ؟ صبر کن ! من قرار نیس ناراحت بشم . خوبه که اون عوضی احمق دوست پیدا کرده و منم میتونم ولش کنم .
به سالن غذا خوری رفتم و سینی ام رو روی یه میز خالی گذاشتم . تمام اون میز مال من بود ، مال خودم تنها . غذام رو تو سکوت خوردم .
_ آنیو !
یکی بهم سلام کرد و روبه روم نشست .
سر سه جون داد زدم : یا ! گفتم میتونی اینجا بشینی ؟
_ میانه ( ببخشید ) هیچ صندلی خالی دیگه ای نمونده .
چشم هام رو تو حدقه چرخوندم و به خوردن ادامه دادم .
_ هه جینا ، میتونی اطراف مدرسه رو بهم نشون بدی ؟ هنوز اینجا رو بلد نیستم پس ...
بهش خیره شدم که ساکت شد . وقتی تقریبا نصف غذام رو خوردم سینی ام رو برگردوندم و میخواستم برم که دیدم اون سه جون هنوز داره دنبالم میاد .
سرش داد زدم : چی میخوای ؟!
_ فک کردم میخوای اطراف مدرسه رو بهم نشون بدی ، ولی بیخیال .
گفت و ازم دور شد .
زیر لب غر زدم : أه . احمق عوضی !
و به سمت دستشویی رفتم .
***
مدرسه بالاخره تموم شد و منم به سرعت از مدرسه بیرون زدم تا اون پسر احمق سه جون رو دوباره نبینم .
نمیتونستم صبر کنم تا به خونه برسم و کی درامام رو ببینم . همون طور که به پشتم نگاه میکردم قدم هام رو تند تر کردم در صورتی که سه جون دنبالم بود . همون موقع ، ندیدم که یه سنگ احمق جلومه و وقتی نگاهم به پشت بود پام بهش گیر کرد و با زانوهام روی زمین افتادم .
صورتم پر از خجالت و درد بود . زانوهام شروع کرد به خون اومدن و مردم بهم خیره میشدن و از کنارم رد میشدن .
_ حالت خوبه ؟
یه صدایی گفت و دستی هم به سمتم دراز شد . به بالا نگاه کردم و ... سه جون رو دیدم .
دوباره این !
_ چرا همه اش دنبالم میکنی ؟
گفتم و به زانوهام که ازشون خون میومد نگاه کردم .
روی زمین خم شد و از جیبش یه دستمال کاغذی بیرون آورد .
_ دنبالت نمیکنم . دارم از این راه میرم خونه .
دستمال کاغذی رو ازش قاپیدم و زخمم رو تمیز کردم . گفتم : ممنون . میتونی الان بری . خدافس .
پرسید : میتونی راه بری ؟
داد زدم : خفه شو و فقط ولم کن .
آه کشید و ازم دور شد .
همون طور که سعی کردم بلند شم لرزیدم و وقتی تو زانوهام احساس درد کردم سکندری خوردم .
سه جون به سمتم چرخید و بعد به طرفم برگشت .
_ بذار کمک کنم باشه؟
گفت و بازوم رو گرفت و روی شونه اش گذاشت ‌و با دست دیگه اش پهلوم رو گرفت .
میخواستم پرتش کنم و از خودم دورش کنم ولی بعد فکر کردم که نمیتونم اینجوری و با این زانو تا خونه برم پس بی خیالش شدم . چه سقوط بدبختانه ای!
گفتم : توی اون کوچه و با فاصله ی کمی خونه ی ماس .
بالاخره به ورودی خونه مون رسیدیم و همدیگه رو ول کردیم .
_ خیله خب . زود خوب شو .
گفت و پوزخند زد .
لبخند بی حالی بهش زدم . راستش تحت تاثیر کمک کردنش قرار گرفته بودم .
_ حتما ... الان که میدونی کجا زندگی میکنم ، لطفا دیگه تعقیبم نکن باشه ؟
گفتم که خندید : آراسو . آنیو! ( باشه فهمیدم . خدافس )
خواست بره که گفتم : آ سه جون !
برگشت : هوم ؟
گفتم : ببخشید که امروز باهات بد حرف زدم .
لبخند زد : کین چانا ( اشکالی نداره )
متقابلا بهش لبخند زدم و بعد وارد خونه شدم .

ʍɾ ɑɾɾօցɑղԵ ( Translation ver )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora