وای این قسمت خیلی خوبه 😃😃
..آروم وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم . به پذیرایی نگاهی انداختم که با دیدن هق هق کردن مامانم ، یخ کردم . کوله پشتی ام رو به دنبال خودم کشیدم و به سمت مامانم رفتم .
با گریه داد زد : اوتتوکه ؟ ( چیکار کنم ؟)
خیلی گریه میکرد که بابام کنارش نشست و کمرش رو نوازش کرد .
_ او...اوما ... چی شده؟
مامان و بابام نگاهم کردن .
بابام آه کشید و گفت : هه ... هه جینا .
با سردرگمی نگاهشون کردم ولی اونا هیچی نمیگفتن .
ترسیده بودم چون تو اون موقعیت خودم رو گم کرده بودم . صدام رو بلند کردم : بابا چی شده ؟!
مامانم بین هق هق هاش گفت : هه جین ... مامان بزرگت ... اون از پیشمون رفت .
کوله پشتی ام از دستم ول شد و به مامانم خیره شدم .
_ چ...چی ؟ باور نمیکنم .
تند تند نفس میکشیدم . چشم هام پر از اشک شد و لب هام میلرزیدن و نزدیک بود غش کنم .
بابام گفت : همسایه اش زنگ زد و بهمون گفت . مثل اینکه مامان بزرگت یه بیماری داشته که سیستم ایمنی شو ضعیف کرده بوده و الانم اون ... اون نتونسته باهاش مقابله کنه و فوت کرده .
روی زمین سقوط کردم و با صدای بلند گریه کردم .
سر مامانم داد زدم : همه اش تقصیر شماس . ما باید اون روز میرفتیم می دیدیمش .
مامانم جوابم رو نداد و همچنان گریه میکرد .
بابام به مامانم گفت : دخترت راست میگه . چرا کارت رو اولیت گذاشتی ؟
مامانم گفت : خفه شو ! تو چی میدونی که منو مقصر می کنی؟
بابام سرش داد زد : من فقط دارم راستشو میگم . تو چته ؟
اونا دوباره داشتن کج خلقی میکردن و من واقعا ناامید بودم .
خشمم فوران کرد : انقد دعوا نکنید ! شما دوتا بدترین مامان بابای عاملین ! هالمونی مرده و شما دارین سر چیزای احمقانه دعوا میکنید . چرا ما نمیتونیم مثل یه خانواده عاشق هم باشیم ؟
بهشون خیره شدم و اشکهام بی مهابا می ریخت . از خونه بیرون زدم و دویدم و از اعماق وجودم گریه میکردم . من برای آرامش به خونه رفته بودم ولی باز داغونم کردن .
آه کشیدم . واقعا خسته بودم .
گوشیم رو درآوردم و به تهیونگ پیام دادم : میشه همدیگه رو ببینیم ؟ من الان واقعا حالم بده .
به پارک رسیدم و روی نیمکت نشستم و گوشیم رو چک کردم .
« باشه . دارم میام سمت پارک _ تهیونگ »
قطرات اشک همچنان از چشم هام سرازیر بود . نمیتونستم باور کنم هالمونی مرده . شماره اش رو گرفتم و بهش زنگ زدم . زیر لب با خودم زمزمه کردم : هالمونی ... خواهش میکنم بردار .
هیچ کس جواب نداد . اون واقعا قرار نیس هیچ وقت برگرده ؟
گوشیم رو قطع کردم و صورتم رو با دستهام پوشوندم .
_ هه جینا !
تهیونگ صدام کرد و به سمتم دوید . نفس نفس میزد .
قبل از اینکه توضیحی بدم تهیونگ کنارم نشست ، دستهاش رو دورم حلقه کرد و خیلی محکم بغلم کرد .
تو سینه اش هق هق کردم : ت...تهیونگ ...
_ ششش ... فعلا چیزی نگو . اول لازمه آروم شی باشه ؟
همون طور که منو سفت بغل کرده بود سعی میکرد نفسش بالا بیاد .
با صدای ضعیفی گفتم : مامان بزرگم مرده ...
از بغلش بیرون اومدم و اشک هام رو پاک کردم : واقعا معذرت میخوام . من زیادی احساساتی ام . الان دلم نمیخواد برگردم خونه . مامان بابام دوباره دارن دعوا میکنن .
صاف نشستم که گفت : اشکال نداره . میخوای بریم خونه ی من ؟
_ آنیو ( نه ) ... مامان بابات هنوز نیومدن ؟
_ میان ولی هنوز که نیومدن . بیا بریم .
گفت و منو بلند کرد .
***
به خونه اش رسیدیم و من خودمو روی مبل انداختم . آه کشیدم . چشم هام رو بستم که قطره اشکی از چشمم روی گونه ام چکید .
_ چرا هنوز داری گریه میکنی ؟
کنارم نشست .
_ مامان بزرگم ... هیچ کسی نیس که من بیشتر از اون عاشقش باشم . الان اون رفته و منم خیلی وقت بود که ندیده بودمش .
صدام ضعیف به گوش میرسید : و الان دیگه کسی رو ندارم .
تهیونگ به آرومی و با شستش ، اشک هام رو پاک کرد و گفت : تو منو داری مگه نه ؟ منظورم اینه که ، من همیشه خوب نیستم و نمیتونم کسی رو به راحتی آروم کنم ولی میتونم به حرف هات گوش کنم .
بهش لبخند زدم . چند دقیقه ای رو با هم حرف زدیم و من میتونستم بگم که بعد از اینکه باهاش حرف زدم خیلی بهتر شدم .
_ داره دیر میشه . باید برم خونه .
و ساعت رو چک کردم . تقریبا هفت شب بود .
تهیونگ پرسید : مطمئنی میخوای بری خونه ؟ حالت بد نمیشه ؟
سرم رو تکون دادم . بلند شدم ، میخواستم از خونه بیرون برم که یه دفعه دیدم یه ماشین شیک جلوی خونه پارک کرد .
از تهیونگ پرسیدم : اونا مامان باباتن ؟
_ اونا منو میکشن اگه بفهمن من دختر آوردم خونه ...
و آب دهنش رو قورت داد . هر دو سریع به سمت اتاق تهیونگ دویدیم . تو اتاق کوچکی که مخصوص لباسهاش بود قایم شدم و تهیونگ هم وانمود کرد داره روی تختش استراحت میکنه .
از پرده ی اتاقک به بیرون سرک کشیدم و مامان تهیونگ رو دیدم .
صداش زد : تهیونگا !
تهیونگ به سمتش رفت و بغلش کرد . شنیدم که مامانش گفت : بیا بریم شام بخوریم .
و از اتاق بیرون رفتن .
آه کشیدم . الان که میخواد با خانواده اش وقت بگذرونه من مزاحمش شدم .
***
یه ساعت بعد یا شایدم بیشتر ، روی زمین توی اتاقک خوابم برد .
یه صدایی منو بیدارم کرد : یااا ... پابو جینی !
یه کم چشم هام رو باز کردم و نگاهم رو بالا آوردم که تهیونگ رو دیدم . آروم بلند شدم و نشستم و چشم هام رو مالیدم .
_ مامان بابام دوباره رفتن بیرون چون دو روز دیگه تو آمریکا واسه عروسی دعوت شدن ولی اینجا هم تعطیلات دارن پس فک کنم دوباره مدتی رو خونه نمیان . (😐؟)
_ خب اونا حداقل با هم رفتن تعطیلات . مامان بابای من حتی سالگرد ازدواجشونم جشن نمیگیرن .
گفتم و آه کشیدم .
تهیونگ منو از اتاقک بیرون کشید و روبه روم وایستاد . چشم هام هنوز خوابآلود بود .
پرسید : میخوای بری خونه ؟
شونه هام رو بالا انداختم : نمیدونم کجا برم ولی الان میرم . بابت امروز ممنونم .
میخواستم از اتاقش بیرون برم که آروم دستم رو گرفت و منو برگردوند تا ببینمش .
_ نرو . اگه مشکلی نداری ، منم مشکلی ندارم بخوای خونه ی من بمونی . فقط امروزو . فک نکنم آمادگی اینو داشته باشی که بری خونه .
چند دقیقه بهش خیره شدم و بعد لبخند نصفه نیمه ای زدم : ممنون .
گفتم و خودم رو روی تخت پرت کرد .
ناله کرد : یااا ! اونجا تخت منه !
آروم خندیدم : أرَسو ( فهمیدم ) رو زمین میخوابم .
***
قبل اینکه بخوابم دوش گرفتم و لباسهای مدرسه ام رو با ژاکت قرمزی که تهیونگ بهم قرض داده بود و شلواری که روش طرح های بانمک دونات داشت عوض کردم . خیلی بزرگ بودن ولی من لباس های گشاد رو دوست داشتم .
به اتاق تهیونگ برگشتم و روی زمین سفت و سرد دراز کشیدم . تهیونگم درحالی که یه تیشرت ساده با شلواری که طرح های موز داشت پوشیده بود وارد اتاق شد .
گفت : احمقی ؟ چه جوری میتونی رو زمین بخوابی ؟
همون طور که موهام رو دم اسبی می بستم پرسیدم : پس دیگه کجا میتونم بخوابم ؟
_ رو تخت . من میرم اتاق مامان بابام میخوابم .
سرم رو تکون دادم . از اتاق بیرون رفت و در و بست . خودم رو روی تخت انداختم و تنم رو با پتوی گرم و نرمش پوشوندم . بالشتش ، پتوش ، همه اش بوی اونو میداد .
همه ی چراغ ها خاموش بود به جز چراغ میزش کنار تخت . همون طور که به مامان بزرگم فکر میکردم بهش خیره شدم . دوباره گریه ام گرفت تا اینکه خوابم برد .
***
تقریبا یک نصفه شب بود که بیدار شدم و احساس کردم کسی دستم رو گرفته . چشم هام رو باز کردم ببینم کیه که دیدم تهیونگ کنار تخت نشسته ، سرش رو روی تخت گذاشته و خوابش برده . به دستش که دستم رو گرفته بود نگاه کردم . باید دستم رو کنار بکشم ؟ اون اینجا چیکار میکرد ؟
گلوم رو صاف کردم که فورا بیدار شد . پرسیدم : تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ آ...او ... آم ..
دستش رو از دستم جدا کرد : یادم رفته بود عروسک شیرمو ببرم .
عروسکش رو چنگ زد و بلند شد و وایستاد .
_ ببخشید . شب بخیر .
گفت و سریع از اتاق بیرون رفت .
با سردرگمی بهش نگاه کردم .
اون اینجا چیکار میکرد؟ ... درحالی که دستمو گرفته بود ؟
ESTÁS LEYENDO
ʍɾ ɑɾɾօցɑղԵ ( Translation ver )
Fanficاون دختر به خاطر یه اسم از رفتن به مدرسه وحشت داره ! _ترجمه ی رمان دو جلدی ٫٫ آقای مغرور ٫٫ با مجموعا بیست و سه میلیون بازدید رو از دست ندید _