02

7.3K 998 61
                                    

مدیر صدام کرد : لی هه جین !
آروم جواب دادم : بله ..
_ کیم تهیونگ .
اون جواب داد : چیه ؟
مدیر آه کشید و بهمون گفت بشینیم .
_ میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاده ؟
تهیونگ به من و من هم به تهیونگ اشاره کردم . گفتم : اون یه مارمولک پلاستیکی تو کیف من گذاشت .
_ اونم اونو رو من پرت کرد .
_ تو اول شروع کردی . اصن کی به تو گفته مارمولک بذاری تو کیف من ؟!
_ خفه شو . تقصیر خودت بود ، تو به حرفم گوش نکردی .
داشتیم همونجا خون همدیگه رو می ریختیم . بلند شدم و سرش داد کشیدم اونم همین کارو کرد .
_ بچه ها ساکت !!
خانم گیل فریاد زد ولی ما صداش رو نشنیدیم چون مشغول دعوا بودیم .
_ ازم توقع داشتی اجازه بدم از رو تکالیفم ...
نتونستم حرفم رو بزنم چون اون جلوی دهنم رو گرفت . بعد نگاه کوتاهی به خانم گیل که با اخم های تو هم به ما خیره بود کرد .
خانم گیل بالاخره به حرف اومد : شما بچه ها احترام سرتون میشه ؟ ... بعد مدرسه دستشویی ها رو تمیز کنید . حق ندارید برید تا وقتی تموم شد . فهمیدین ؟
_ ولی خانم گیل ...
داد زد : ولی نداره ! الانم برید بیرون .
تهیونگ در رو باز کرد و از دفتر بیرون رفت و با بی ادبی تمام در رو به هم کوبید .
معذب به سمت خانم گیل و مدیر چرخیدم : چسونگهابنیدا .
مودبانه معذرت خواهی کردم و آروم قدم برداشتم که برم ، زیر چشمی دیدم که خانم گیل و مدیر ، هر دو سرشون رو تکون میدادن .
از دفتر بیرون اومدم و دنبال تهیونگ دویدم .
_ یااا !
داد زدم که برگشت : چیه ؟
بریده بریده گفتم : تو ... تو خیلی ...
گفت : تو واقعا طاقتت کمه .
_ یااا ! تو ! من به خاطر تو باید دستشویی رو بشورم ! میدونی دستشویی ها چه قدر حال به هم زنن ؟!
ناله کردم ، نزدیک بود گریه ام بگیره .
_ چ ! چه ضعیف !
خنده ی آرومی کرد و برگشت تا به کلاس بره . همون طور که پشتش بهم بود گفت : برام مهم نیس .
چشم هام رو تو حدقه چرخوندم و اخم کردم . بعد از چند ثانیه فهمیدم داره خیلی آروم میره .
_ چرا اینجوری راه میری ؟ مامان بزرگ من میتونه تندتر از تو بره .
_ مامان بزرگت مرده .
به بازوش زدم : نه اون نمرده ! مامان بزرگم هنوز تو شهر خودش زندگی میکنه و منم یه روزی میرم که ببینمش .
با خباثت خندید : هر چی تو بگی .
بعد گفت : نمیخوام تند راه برم . الان زنگ علومه و منم تحقیقمو انجام ندادم . خانم جین غرغرو عه و میخواد برام کلی فلسفه درباره انجام ندادن تحقیق بچینه و تند تند چیز میز بنویسه پس منم اطراف مدرسه ول میچرخم .
پرسیدم : باید تحقیق میکردیم ؟! درباره چی ؟
_ واو ! تو از منم بدتری .
چون تحقیق علومم رو انجام نداده بودم ، و خوب اصلا نمیدونستم که باید انجام بدم ، منم تصمیم گرفتم تو مدرسه بچرخم .
راستش خودمم نمیدونستم چرا تصمیم گرفتم با تهیونگ قدم بزنم ، من فقط میرفتم .
پایین و به کلاس هنر رفتیم ، خیلی یه جوری بود . هیچ کس اونجا نبود ، همه جا ساکت بود و ما هم هیچ حرفی نمیزدیم . بعد تو کلاس هنر ، یه پیانوی بزرگ دیدیدم .
به سمتش دویدم و پشتش نشستم .
_ بلدی بزنی ؟!
یه ابروش رو بالا انداخت و به پیانو تکیه داد .
_ آره .
گفتم و انگشت هام رو روی دکمه هاش گذاشتم . و شروع کردم به زدن قطعه ای که توش مهارت داشتم . چشم هام رو بستم و همچنان آروم میزدم . حتی با چشم های بسته هم میتونستم حس کنم کدوم دکمه رو بزنم .
میتونم بگم تهیونگ تا حدی تحت تاثیر من قرار گرفته بود ، چون صورتش پوچ و دهنش باز بود .
_ دهنتو ببند وگرنه پشه میره توش .
بعد از اینکه نواختنم تموم شد گفتم . مچش رو وقتی بهم خیره بود گرفتم . نگاهش رو به اطراف انداخت و بی حس گفت : بریم .
همون طور که بلند میشدم تا همراهش برم کلیدهای پیانو رو پوشوندم و گفتم : کجا ؟
چیزی نگفت و منم کنجکاو شدم ببینم کجا داره می‌ره .
به یه انبار که دور از کلاس ها بود رفتیم . همون طبقه ، طبقه ی سوم و متروکه تر بود .
گفت : اینجا ... مخفیگاه منه .
_ او...کی .
آروم جواب دادم و وارد شدم . اون انبار پر از جعبه و آشغال بود . بطری های خالی و چندتا سیگار اطراف بود . کاغذهایی رو زمین و نقاشی های وحشی گری رو روی دیوار دیدم که ایمان دارم کار اون بود . اونجا یه اوراقی بود . اما تا حدی گرم بود ، یه جای عالی برای موندن تو این هوای سرد .
یه دفعه به حرف اومد : وقتی برای اولین بار اومدم این مدرسه ، کسی رو نداشتم . اینجا رو پیدا کردم و هر روز زنگ تفریح اینجا موندم تا وقتی جیمین و جانگکوک رو پیدا کردم . الان اونا هم بعضی اوقات میان اینجا تا سیگار بکشن .
بریده بریده گفتم : تو ... سیگار میکشی ؟
پوزخند زد و یه نخ سیگار از تو جیبش بیرون آورد و بین لب هاش گذاشت . داشت روشنش میکرد که به دستش زدم و سیگار و فندک با هم روی زمین افتادن .
_ الان نه . نمیتونم تو دود سیگار نفس بکشم .
گفتم و دست به سینه وایستادم .
پرسیدم : خب ، حالا چرا داری اینا رو به من میگی ؟
جواب داد : نمیدونم فقط خواستم که بگم .
یه دفعه بهم نزدیک شد و با صدای بمش زمزمه کرد : این یه رازه بین ماعه . به هیچ کس نگو .
انگشت کوچیکه اش رو جلوم گرفت و منتظر موند تا بهش قول بدم .
حس خیلی عجیبی داشتم ، ما همیشه دعوا میکردیم ؛ فک کنم قرصش رو اشتباه خورده بود .
آروم انگشتم رو بالا آوردم و باهاش قول دادم و بی اراده بهش لبخند زدم ، اون هم لبخند زد و من برای اولین بار لبخندشو دیدم . منظورم اینه که اون همیشه لبخند میزنه ولی همیشه شیطانی و پوزخند بودن . این بار دیدم که لبخند زد ؛ اون پاک ، معصوم و مثل یه پسر بچه ی کوچولو شد .
انگشتم رو از انگشتش جدا کردم و روی توده ای از جعبه ها نشستم .
_ هر وقت خواستی میتونی بیای اینجا و عصبانیت ، ناراحتی و غم و غصه ات رو تخلیه کنی .
اون حرف زد اما نه مثل تهیونگی که من میشناختم .

ʍɾ ɑɾɾօցɑղԵ ( Translation ver )Onde histórias criam vida. Descubra agora