1

4.5K 425 58
                                    

ما برگشتیم 😃 ( آمادگی یه عالمه اتفاقو در این قسمت داشته باشین 😊 )
...

مامانم گفت : هه جین ، تو باید با من برگردی کره .
واکنشم بهش قیافه ی آزرده ام بود . چشم هامو تو حدقه چرخوندم و با قدم های عصبی و محکم به سمت اتاقم رفتم و پشت سرم در رو به هم کوبیدم .
روی تختم نشستم و آه عمیقی کشیدم . توی این چند سال گذشته خیلی چیزها عوض شده بود ؛ بعد از اینکه تو سئول فارغ‌التحصیل شدم ، مامان و بابام مجبورم کردن دوباره باهاشون تو آمریکا باشم . حتی از دانشگاه هم فارغ‌التحصیل شدم و الان تایم استراحتم قبل از شروعِ به دنبال کار گشتنمه .
درست وقتی به موندن توی آمریکا عادت کردم ، مامان و بابام به خاطر یه سری بحث احمقانه ، طلاق گرفتن . الان ، با مامانم زندگی میکنم و مامانم میگه میخوایم به سئول برگردیم . برام خیلی خسته کننده اس که هی اینور و اونور بشم .
ولی با این حال ، شروع به جمع کردن وسایلام کردم چون هیچ وقت نمیتونستم با مامانم دربیوفتم وگرنه آخرش تو دردسر می افتادم .
***
یک هفته بعد ، به سلامت تو سئول فرود اومدم .
ساک سنگینم رو به دنبال خودم کشیدم و به دنبال ایستگاه تاکسی گشتم .
وقتی مامانم ازم عقب مونده بود و به سختی ، با دوتا دست همه ی کیف هاشو می آورد ، صداش کردم : اوما ، عجله کن .
بالاخره یه ماشین گرفتیم و تا خونه ی جدیدمون رفتیم . از پنجره به بیرون و خیابون های آشنایی که ازشون می‌گذشتیم نگاه کردم .
چند دقیقه بعد ، به خونه ی جدیدمون رسیدیم . به اطراف و همسایگی هامون که کاملا برام آشنا بودن نگاه کردم . از مامانم پرسیدم : خیلی از خونه قبلیمون فاصله نداریم درسته ؟
مامانم همون طور که در ورودی رو باز میکرد سرشو تکون داد . هر دو وارد خونه شدیم ، خیلی هم بد نبود . خیلی درباره اش فکر نکرده بودم ، شاید چون به جابه جایی عادت کرده بودم ؛ تقریبا سالی یه خونه .
قبل از اینکه به بیرون برم تا هوایی تازه کنم ، به طبقه ی بالا و اتاقم رفتم و وسایلم رو باز کردم .
چیز زیادی تغییر نکرده بود . همون طور که تو خیابون ها این طرف و اون طرف میرفتم ، لبخند زدم . یه دفعه پیامی به گوشیم اومد . گوشیم رو از جیبم درآوردم و حین راه رفتن خوندمش .
« هه جینا ، زود بیا خونه . یه چیزی پختم بخوریم _ اوما »
بی خبر از چیزی که جلوم بود ، سعی کردم همون طور که قدم میزدم بهش جواب بدم .
یه دفعه ، درست بعد از اینکه پیامو فرستادم ، یه نفر بهم خورد و باعث شد گوشیمو بندازم . نفسم تو سینه حبس شد و سریع گوشیمو برداشتم ، دیدم یه شکستگی بزرگ رو صفحه گوشیمه . اخم کردم و سر یارو داد زدم : یا ! آجوشی !
وقتی دیدم قیافه اش خیلی برام آشناس ، حرفم تو دهنم ماسید . اون بدون پلک زدن بهم خیره شد و منم به اون .
صبر کن ! ... این ...
چشم هاش زمزمه میکرد که « ما همدیگه رو جایی ندیدیم ؟»
صدام زد : لی هه جین ؟
و من به گذشته مون کشیده شدم . آب دهنمو قورت دادم : کیم تهیونگ ؟
چند دقیقه بیشتر بهم خیره شدیم که یهو زد تو سرم : یا پابو هه جین ! خیلی وقت بود ندیده بودمت .
با عصبانیت بهش خیره شدم و سرمو ماساژ دادم : یا کیم تهیونگ ! تو هیچ وقت عوض نمیشی .
خندید : واو ! تو خیلی خوشگل تر شدی . میخوای با من قهوه بخوری ؟
بهش چشم غره رفتم . تند گفتم : چه قد مثل همیشه اتی ، میخوای باهام قهوه بخوری درست بعد از اینکه بهم خوردی و الانم گوشیم یه ترک گنده برداشته !
_ آیش ! خیلی شلوغ میکنی .
دستشو دور شونه ام انداخت و منو به سمت کافه ی نزدیک کشوند .
***
قهوه ام رو مزه مزه کردم و از پس بخار داغ به تهیونگ خیره شدم . فنجون قهوه مو روی میز گذاشتم و بهش نگاه کردم : سر کار میری ؟
جواب داد : آره . تو شرکت بابام کار میکنم . میدونی که ، کارای اداری و اینجور چیزا .
_ آهان ...
نگاهمو به اطراف دادم . نمیدونستم چجوری مکالمه بینمون رو پیش ببرم . از وقتی که همدیگه رو دیده بودیم مدت زیادی گذشته بود .
اما تهیونگ بهم خیره بود . انگار میخواست چیزی بهم بگه ولی نمیدونست چجوری .
_ این مدت کجا بودی ؟ شغلت چیه ؟ تصمیم داری ازدواج کنی ؟
با سوالاش بهم حمله ور شد .
خندیدم : بعد از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان برگشتم آمریکا یادته که ؟ از دانشگاه اونجا فارغ‌التحصیل شدم و الانم برگشتم اینجا به سئول تا کار پیدا کنم .
_ که این طور ...
هنوز داشت راجع به چیزی فکر میکرد .
دستهامو تو سینه گره زدم و بهش نگاه کردم : میخوای پول گوشیمو بدی یا نه ؟
گفت : آره . میدم نگران اون نباش . ولی قبلش ... میخوام یه لطف خیلی بزرگی در حقم بکنی ...
پرسیدم : چی ؟
_ اوکی ... ببین این خیلی بیشتر از حماقته . دارم درگیر یه مشکل خیلی بزرگ میشم و واقعا امیدوارم بتونی کمکم کنی .
یه ابروم رو بالا انداختم : اوکی ... چی ؟
_ مامان بابام اصرار دارن ازدواج کنم ، نتونستم به این زودی یه زن مناسب پیدا کنم . الانم اونا ازم میخوان با یه زن جوونی که یه وارث پولداره ازدواج کنم . مشکل اینه که فازش خوب نیس و اصلن استایل من نیس .
گفتم : ادامه بده .
و قهوه مو نوشیدم .
_ مامان و بابام بیخیالم نمیشن مگر اینکه با یکی ازدواج کنم وگرنه باید با همون دختر ازدواج کنم . میدونم که ممکنه به نظر احمقانه باشه ولی ... هه جین تو میتونی ...
قهوه از دهنم بیرون پرید و پشت سر هم سرفه کردم : م..میتونم چی ؟
_ میتونی باهام از...ازدواج کنی ؟ فقط واسه همین که گفتم . خیلی بهت بدهکار میشم . پول گوشیتو میدم ، یا شاید برات یه گوشی جدید بخرم . برات هر چیزی که احتیاج داشته باشی میخرم . هرچه قد پول بخوای بهت میدم . فقط این بارو کمکم کن ، فقط شش ماه باشه ؟
بدون پلک زدن بهش خیره شدم . باور نمیکردم چی گفت : میچوسو ؟ فک میکنی میتونی زن اجاره کنی ؟ علاوه بر این من رویاهای خودمو دارم . فک نمیکنم بتونم کمکت کنم .
_ آه ... تو تنها دوستی هستی که میتونه تو این مسئله کمکم کنه . مامان و بابام بعد شش ماه بیزینسشونو میبرن خارج کشور . بعد از اون ، وقتی کلا از سئول رفتن ، میتونیم جدا شیم و راه خودمونو بریم . هه جین لطفا ؟
التماسم میکرد ، به نظر ناامید می‌اومد .
_ مگه اون وارث چه قد وحشتناکه که واسه ازدواج نکردن باهاش انقد داغونی ؟
_ خیلی سیریشه ، کلا دید مسخره ای داره . ازش متنفرم .
دوباره پرسید : میتونی کمکم کنی ؟
آب دهنمو قورت دادم . یه کم دلم براش سوخت و احساس بدی پیدا کردم که من تنها دوستی ام که میتونه کمکش کنه . یه کم از خودگذشتگی واسه یه دوست نمیتونه بهم آسیب بزنه که ؟ میزنه ؟
همون طور که سعی میکردم جوابشو بدم ، صندلی ام رو چنگ زدم : میتونی اول بهم زمان بدی تا بهش فک کنم ؟
_ خب ، حتما ، لطفا در نظر داشته باش که موافقت کنی . جداً به کمکت احتیاج دارم . فقط باید وانمود کنی .
آه کشیدم : فقط بهم وقت بده بهش فک کنم . وقتی آماده بودم بهت جواب میدم . الان لازمه برم خونه آنیونگ .
از روی صندلی ام بلند شدم و از کافه بیرون زدم . یه دفعه دستی مچ دستمو گرفت . به عقب برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم .
پرسید : بهم کمک میکنی دیگه ؟ درسته ؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم ، دستمو از چنگش بیرون کشیدم . شونه بالا انداختم و با تمام سرعتی که میتونستم از دستش فرار کردم تا نادیده بگیرمش .
چند دقیقه بعد ، نفس نفس زنان به ورودی خونه مون رسیدم . اتفاقی که افتاده بود رو نادیده گرفتم و تصمیم گرفتم بدون فکر کردن بهش فقط وارد خونه بشم . فقط باید ردش کنم ...
***
دقیقا وقتی که فک کردم میتونم اتفاقی که بعد از ظهر افتاد رو نادیده بگیرم ، اون شب بی خوابی زد به سرم . نمیتونستم بخوابم ؛ همه اش به تهیونگ فکر میکردم . به نظر واقعا کمک میخواست .
فکر به اینکه زن کسی باشم موهای تنمو سیخ میکرد . زمان به سرعت گذشته بود و من الان یه دختر بالغ بودم .
این فقط وانمود به ازدواج کردنه ولی اگه یک بار دیگه ، احساساتم نسبت بهش جوونه بزنه چی ؟ من هنوز جوونم ، میتونم تو این سن کم ازدواجو هندل کنم ؟ باید با تهیونگ زندگی میکردم ؟
فکرهای زیادی به ذهنم می اومد . یه دفعه گوشیم صدا داد و یه پیام از تهیونگ اومد .
« خونه ی جدیدتون نزدیک پارکه ؟ میشه همون جای همیشگی همدیگه رو ببینیم ؟ _ تهیونگ »
( مدیونید بپرسید شماره شو‌ از کجا آورد . اصن ناراحت میشم )
آب دهنمو قورت دادم .
باید برم ببینمش ؟ یا باید فقط ساکت بمونم و ازش رو برگردوندم ؟
***
با فکرهای زیادی که به ذهنم راه پیدا کردن بود ، با قلبی سنگین راهمو به سمت پارک کشیدم . مضطرب بودم که چطور و چی جواب تهیونگ رو بدم .
وقتی بالاخره به پارک رسیدم ، دیدم تهیونگ تنها روی نیمکت نشسته و به زمین خیره شده . وقتی صدای قدم هامو شنید ، برگشت و بهم نگاه کرد .
_ او ، تو اینجایی .
یه کم لبخند زدم و کنارش نشستم . همه ی حرکاتمو زیر نظر داشت ، منتظر بود یه چیزی بگم .
_ تهیونگا ...
_ نمیتونی کمکم کنی آره ؟
قبل از اینکه من بگم ازم ناامید شده بود .
_ آنی .... من ...
مکث کردم و بهش نگاه کردم : میتونم کمکت کنم .
تهیونگ مستقیم توی چشم هام خیره شد و تمام توجهشو به چیزی که میخواستم بگم داد .
_ واسه پول این کار و نمیکنم . فقط واسه اینکه دوستمی و به نظر خیلی ناامیدی . ولی باید بهم قول بدی که فقط شش ماهه . ( چه دوستای مهربونی  پیدا میشن ! خدا بده شانس )
حالت صورتش امیدوار شد و بالاخره لبخند زد : چینجا ؟ میتونی کمکم کنی ؟
سرمو تکون دادم : شش ماه ؟ درسته ؟
هیجان زده گفت : آره ! شش ماه ! قول میدم !
انگشت کوچکه اش رو جلو آورد : قول انگشتی ؟
خندیدم : یا ! تو چند سالته ؟ هنوز قول انگشتی میدی ؟! آیش ...
دستمو گرفت و مجبورم کرد همچنان انگشتمو قفل انگشتش کنم و منم ناچارا همین کارو کردم .
_ ببخشید که دیر وقت گفتم بیای بیرون . میدونم که همه چیز برای تو خیلی یهویی شد ولی وقتی همه چیز برنامه ریزی بشه ، خوب میشه .
گفتم : مشکلی نیس . فقط خیلی وقته که همدیگه رو ندیدیم درسته ؟
_ آره ... یادته وقتی قرار میذاشتیم ...
بین حرفش پریدم : ششش ... منو . یاد . هیچی . ننداز !
خندید : أراسو أراسو . آم ... میدونی ، در رابطه با این ازدواج باید هرچه زودتر ، قبل از اینکه مامان بابام ازدواجمو با اون دختره برنامه ریزی کنن ، انجامش بدیم .
_ درسته. کِی ؟
جواب داد : هفته بعد ؟
آب دهنم توی گلوم پرید و پشت سر هم سرفه کردم . پرسیدم : او...کی . حالا باید تو این شش ماه چیکار کنم ؟
_ خب . باید بیای تو خونه ی من و با من زندگی کنی ، کارای معمولی که زنا انجام میدنو انجام بدی . نگران نباش ، آزادی و استقلالتو کنترل نمیکنم . فقط باید جلو مامان و بابام وانمود کنیم . با همه چیز اوکی ای دیگه ؟
_ خب ... فک کنم . دیر وقته ، الان باید برم خونه و درباره اش با مامانم حرف بزنم .
تهیونگ سرشو بالا پایین کرد : أراسو . خیلی زیاد ممنونم هه جینا .
بعد از حرفش ، آروم ، تنها به خونه برگشتم . کمی احساس سبکی میکردم .
***
نمیتونستم باور کنم مامانم با ازدواج تو سن کمم موافقه .
یک هفته گذشت و اون روز بزرگ بالاخره رسید . دارم زن کسی میشم !
داشتم لباس عروسم رو چنگ میزدم و به خودم توی آینه نگاه میکردم . راستش ، دیدم عقلمو از دست داده بودم . باید از مراسم فرار میکردم . چرا باید با کسی ازدواج کنم که قراره بعدش طلاق بگیرم ؟
آه کشیدم . ولی بعدش دوباره دیدم توی اولین قدم برای کمک کردن به تهیونگم و راه برگشتی نیست .
عجیبه ، توی آینه به خودم نگاه کردم ، لباس عروس و موهای مدل داده شده و آرایش روی صورتم .
یه دفعه مامانم وارد اتاق پررو شد . صدام کرد : هه جینا !
و لبخند زد .
به سمتش قدم برداشتم : او ، اوما !
_ آیگو ... دخترم بزرگ شده ...
اشک توی چشم هاش شروع به حلقه زدن کرد .
_ اوما ...
تمام تلاشمو کردم گریه نکنم ولی نهایتا وقتی مامانم منو تو آغوشش کشید بغضم ترکید .
_ خوب مراقب شوهرت باش . مثل منو بابات همه اش جنگ و دعوا نکن أراسو ؟
آه کشیدم . چه جنگ و دعوا بکنم و چه نکنم ، در آخر قراره طلاق بگیرم .
از هم جدا شدیم و من با انگشتم اشک های مامانمو پاک کردم .
گفتم : مراقب خودت باش . هر چند وقت یه بار میام بهت سر میزنم باشه ؟
سرشو تکون داد و لبخند درخشانی به روم زد .
***
شگفت آور بود ولی بابام هم به مراسم عروسیم اومد .
مراسم شروع شد و همون طور که بابام منو در راهرو راهنمایی میکرد ، دستهامو دور بازوش حلقه کردم . درحالی که به تهیونگ نزدیک میشدم ، قلبم وحشیانه میزد .
بالاخره جلوش وایستادم و هنوز استرس داشتم . فقط میخواستم خودمو خلاص کنم و همونجا زیر گریه بزنم ، ولی به خودم یادآوری میکردم که خونسرد باشم و با جریان آب حرکت کنم .
هردو سوگند رو گفتیم و حلقه های همدیگه رو انداختیم .
کشیش گفت : میتونی عروسو ببوسی .
منو تهیونگ ، هرجفتمون خیره به هم به زمین میخ شدیم . دیدم تهیونگ به پایین و به لبهام نگاه می‌کنه و نیم ثانیه ی بعد ، تهیونگ یه قدم به سمت من برداشت . خم شد و لبهاشو روی لبهام فشرد .
من ، هه جینِ پابوی همیشه ، فقط خشک وایستادم و بی حرکت . نمیدونستم چه جوری واکنش نشون بدم .
لبهاش خیلی برام آشنا بود . چشم هامو بستم و حرکت لبهای نرمشو روی لبهام حس کردم . میخواستم منم ببوسمش که یه دفعه ازم فاصله گفت . نگاهم نمیکرد .
همه شادی کردن و دست زدن ، ولی من هنوز گیج و منگ بودم . هنوز درست نفس نمیکشیدم و مطمئن بودم همه ی صورتم رنگ پریده بود . فقط میخواستم زودتر مراسمو تموم کنم .
مراسم عروسی بعدش پر از رقص و اجرا شد ، مثل کارائوکه ( مراسمایی که مردم با آهنگ های معروف و با میکروفون همخونی میکنن یا به جاش میخونن )
وقتی مردم اومدن بهمون تبریک بگن ، کنار تهیونگ نشستم . آرزوهای خوشبختی شون برای ما رو مثل کادوهاشون بهمون دادن . من لبخند مصنوعی ام رو تقریبا برای تمام روز و به روی همه پاچیدم .
مامان و بابای تهیونگ هم به سمتمون اومدن و من سریع بهشون تعظیم کردم . بهم لبخند زدن .
مامانش گفت : خوب مراقب تهیونگ باش هه جینا .
سرمو بالا و پایین کردم .
شب رسید و عکاس هنوز داشت از منو تهیونگ عکس میگرفت که یه دفعه یه دختر جوون خوشتیپ و خوشگل ، بهمون نزدیک شد . بهش لبخند زدم ولی بهم چشم غره رفت و سرتا پامو آنالیز کرد . بعد به تهیونگی که به نظر ناآرام می اومد خیره شد .
_ آه ... می فهمم . یهو تهیونگ از ناکجاآباد زن گرفت .
یه ابروم رو بالا انداختم . اظهار نظر بیخود کرد .
_ تبریک میگم تهیونگ .
به تهیونگ تبریک گفت ولی به گوش من خیلی طعنه آمیز بود .
تهیونگ گلوش رو صاف کرد و یه دفعه دستشو به دست من گره زد و دستمو سفت گرفت : به خاطر تبریکت ممنون ، جانگ سووهیون .
دختره ، جانگ سووهیون ، به پایین و به دستهامون که محکم همدیگه رو گرفته بودن خیره شد . یه دفعه اخم کرد و چشم هاشو تو حدقه چرخوند . با قدم های عصبی ، بدون اینکه کلمه ی دیگه ای بگه و بدون اینکه باهامون عکس بگیره ، ازمون دور شد و رفت .
از تهیونگ پرسیدم : بذار حدس بزنم . اون همون وارث پولدار بود ؟
تهیونگ آه کشید : آره . دختره سرتاپا مشکل .
گفتم : از الان میتونم بگم مسخره اس .
***
مراسم داشت به پایانش نزدیک میشد و مهمونا کم کم شروع کردن به رفتن .
مجری مراسم گفت : به نمایندگی از عروس و دوماد ، خانومها و آقایون ممنون که در این مراسم باشکوه حضور داشتین .
همون طور که مردم به خونه هاشون رفتن ، مراسم بالاخره تموم شد . نفسمو از روی آسودگی بیرون دادم .
تهیونگ منو به پارکینگ برد و به سمت ماشینش رفتیم . قفلشو باز کرد و خودش سوار شد . میخکوب وایستادم و به ماشین لوکسش خیره شدم .
شیشه شو پایین کشید و بهم نگاه کرد : چیه ؟ میخوای درو برات باز کنم ؟ سوار نمیشی ؟
سرمو تکون دادم و به سمت ماشین رفتم . در رو باز کردم و سعی کردم راحت بشینم ، درحالی که لباس عروسِ پُفی تنم بود . در رو بستم ، تهیونگ به سمت روبه رو برگشت و راه افتاد .
_ میتونی رانندگی کنی !
لبخند مغرورانه ای بهم زد . پرسیدم : کجا میریم ؟
جواب داد : خونه ی جدیدمون .
شوکه شده نگاهش کردم : چی ؟! به این زودی ؟!
_ خب راستش ، خونه ی جدیدمه . تازه اسباب کشی کردم و یه ماهه دارم تنها زندگی میکنم .
جواب دادم : آهان ... میفهمم .
راه خونه به خاطر سکوت ناجور بین ما به نظر قرار نبود تموم شه .
_ امروز خوشگل شدی .
یه دفعه ازم تعریف کرد .
سربه سرش گذاشتم : شنیدن همچین حرفایی از طرف تو خیلی نادره .
_ جدی میگم . تو جذابی . به هرحال ، ممنون که باعث شدی مراسم خوب پیش بره .
دلم لرزید و به خودم لبخند زدم . گفتم : قابلی نداشت . تو هم امروز خوب شدی .
لبخند زد : خیله خب . رسیدیم .
از پنجره به خونه ی بزرگ و مجلل نگاه کردم . این پسر واقعا پولداره !
ورودی باز شد و تهیونگ ماشین رو تو برد و جلوی خونه پارک کرد . از ماشین پیاده شدم و اون هم دنبال من .
در رو باز کرد و منم دنبالش ، وارد خونه شدم . همون طور که انتظار داشتم ، زیبا و بزرگ بود . به طبقه بالا ، جایی که اتاقا بود رفتیم .
در یه اتاق و باز کرد : این اتاق توعه. اتاق من کنار اتاق توعه . امشب میتونی لباساتو با تیشرت و شلوار پیژامه ی من عوض کنی . فردا میتونیم بریم خونه شما وسایلا و لباسهاتو جمع کنی .
پرسیدم : تو اتاقای جدا میخوابیم ؟
تهیونگ گفت : معلومه دیوونه .
و به سرم زد .
چشم هامو تو حدقه چرخوندم ، وارد اتاق شدم و در رو بستم . اتاق تمیز و برای من فوق‌العاده بود . کاملا مطمئنم واسه شش ماه تو این اتاق حبسم و کارای خودمو انجام میدم .
رفتم دوش گرفتم و لباسامو با یه تیشرت ساده و شلوار پیژامه ی تهیونگ که فک کنم خیلی وقت پیش هم پوشیده بودم ، عوض کردم .
وقتی کارم تموم شد ، خودمو روی تخت پرت کردم و با گوشم ور رفتم که یهو یه نفر در اتاقو زد ‌.
گفتم : چیههه ؟
در باز شد .
_ یا پابو ! نودل درست کردم . بیا یه کم بخور .
هنوز به گوشیم خیره بودم : گشنه ام نیس .
_ بهت حق انتخاب ندادم .
گفت و به سمتم اومد ، مچ دستمو گرفت و منو از تخت پایین کشید .
ناله کردم : یااا ، گفتم گشنه ام نیس .
ولی اون همچنان منو به طبقه پایین و به پذیرایی میکشوند ، جایی که یه قابلمه پر بخار روی میز بود .
منو روی مبل راحتی نشوند و خودشم کنارم نشست . بهم چاپستیکس داد .
_ بخور . خودم نمیتونم همه شو بخورم .
آه کشیدم ولی با این حال چاپستیکسو گرفتم و همراهش نودل خوردم .
وقتی خوردنمون تموم شد آروغ زد : حالا که .... با هم ازدواج کردیم  ، میخوای باهام آبجو بزنی ؟
لبمو گزیدم : آ ... من تو نوشیدن خوب نیستم .
_ اشکالی نداره ، فقط بخور .
گفت و به آشپزخونه رفت و با دو تا آبجو برگشت .
قوطی آبجو خودمو باز کردم و لبهام رو هم فشردم . امیدوار بودم مست نشم .
تهیونگ گفت : به سلامتی !
و آبجوی خودشو قورت داد .
به مال خودم خیره شدم ؛ تردید داشتم که بخورمش یا نه ، در نهایت یه هورت نوشیدم و از تلخیش صورتم جمع شد .
یه کم حرف زدیم و من بیشتر نوشیدم که یه دفعه کمی خسته و مست شدم . در آخر ، روی مبل خوابم برد .

...

بچه ها ، مثل فصل یک فانتزی و کلیشه ایه پس در جریان باشید ، بچسبید به تنها نکته فیک که تهیونگش خیلییی تهیونگه لعنتی 🤩 و لذت ببرید .

ʍɾ ɑɾɾօցɑղԵ ( Translation ver )Onde histórias criam vida. Descubra agora