+ بله ؟؟
صدای ادوارد ، خدمتکار پدرش اومد
- لرد جوان ! تشریف نمیایید ؟؟
پوفی کرد . از این برنامه تکراری حوصلش سر رفته بود
+ ادوارد . مگه من نگفته بودم که بهم نگو لرد ؟؟؟ جدی میگم دفعه بعد به بابا میگم اخراجت کنه .
ادوارد با ترس به وضوحی توی صداش گفت
- بله ...بله چشم
تلفن رو قطع کرد . و بالاخره اسپری جلا رو برداشت و به نقاشی زد . با ارامش در اتاق کارش رو قفل کرد و بعد از شستن دستاش به سمت یخچال رفت . و قبلش یادش اومد که یخچالش حالا خالی شده . پس فقط یک لیوان اب خورد و بعد به سمت اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه .
کت شلوار ساده ای پوشید . عطر شنلش رو روی خودش خالی کرد و در اخر هم عینک دور طلایی رنگش رو به چشمش زد . زیر لب زمزمه کرد
- حالا جدا شبیه یک بچه خرخون پولدار شدم !!
چیزی که شایدم زیاد ازش راضی نبود !!
از عمارت بزرگی که فقط خودش توش زندگی میکرد خارج شد . از بین درختای بهم پیچیده شده باغ بلندی عمارت پدرش رو دید و به سمتش حرکت کرد . حدود دو سال میشد که به باباش گفته بود دوست داره تنها زندگی کردن توی یک خونه مستقل رو امتحان کنه .
بعد از دقیقا 64 قدم رسید به در بزرگ عمارت پدرش . پدر و مادرش مثل همیشه توی باغ مشغول گپ زدن بودن و فنجونی قهوه توی دستشون بود . پشت یکی از صندلی ها جا گرفت
+ سلام مامان . و بابا !!
پدرش با لبخند پر افتخاری بهش نگاه کرد و گفت
- سلام پسر عزیزم . بشین . درس هات چطور پیش میره ؟؟
+ خوب !
مادرش با تایید سری تکون داد
- معلومه ! پسر باهوش من چرا نباید اینجوری باشه ؟؟ تو پسر با استعدادی هستی زین !
+ ممنون .
و لیوان اب پرتقالی که خدمتکاری براش ریخته بود رو برداشت و بالا برد و یکمش رو خورد .
پدرش گفت
- فردا 28 اگوسته زین ! مثل هر سال تصمیم نداری کاری کنی ؟
+ چرا اتفاقا ! دیگه 23 سالم شده بابا ! پس چرا . فردا برای خودم یک برده میگیرم .
- اووه خدای من زین . نظرت رو عوض کردی بهترین هاشون رو برات اماده میکنم . باید کارم به یه دردی بخوره به هر حال دیگه .
+ من فقط یک برده میخوام بابا ....فعلا !
و بعد به چند دختر که سرشون رو پایین انداخته بودن و ماسک های خرگوشی شکلی روی سرشون بود خیره شد . کار مسخره ای بود و اونم قصد نداشت همچین کاری رو با برده اش بکنه . حتی اگه یک سنت محسوب میشد .
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~[ BaRbArA ]
...موهاش رو پشت گوشش فرستاد . بیست و هشت اگوست ! ساعت مچی قهوه ای رنگش که روی ساعت پنج دقیقه به سه وایستاده بود رو دور مچش بست . سعی کرد لبخند بزرگش رو پنهون کنه . البته ته دلش چندان حس خوبی نداشت . ولی حس هیجانش بیشتر از اون حس مزاحم بود پس توجهی نکرد بهش و لبخندش رو خورد. به هر حال نمیخواست مامانش شک کنه که به چه دلیل مسخره ای داره ساعت سه بعداز ظهر مثلا میره کتابخونه ! هر چند اگه به ارایش نسبتا غلیظش شک نمیکرد .
کیفش رو روی شونش جا به جا کرد و برای اخرین بار دستی به موهاش کشید .
قبل از باز کردن در با صدای بلندی اعلام کرد
+ من دارم میرم مامااان
- باشه عزیزم . فقط زود بر...
ولی قبلش در بهم کوبیده شده بود و بارابارا با قدم های بلندش داشت به سمت کافه کنار اسکله میرفت !
____________________کیوت عای من امیدوارم خوشتون بیاد ♡~
پارت بعدی 150 سین و ووت ها به 30 ووت ^-^🌫🖤
YOU ARE READING
••вℓαcк ρєαяℓ••[+18]
Fanfiction[...وارد شدن به عمارت بزرگ مالیک به عنوان یک برده ...🍷⛓] [شاید اولش مثل یک کابوس ترسناک بود و خب ..🌚🌿] [کی مُیدِونه پشت دیوار های بلند اون عمارت چه چیز هایی مخفی شده ؟ 🏹👣]