...پوزخند زین پررنگ تر شد
+ حتی اگه صد برابرش هم بدی نمیتونی بخریش! چرا ؟ چون قانون خرید برده اینه که هر وی زودتر برده رو ببینه قطعا برده مال خودشه . و فقط در صورتی میتونه عوض شه که خودش راضی باشه ! منم نیستم ....
- اما من اول...دیدمش !!
+ ها..پس الان داری اعتراف میکنی که برده رو قبلا دیدی ! و انتخابش کردی ! طبق قانون شماره 5 و 6 خریداری برده هیچ کس حق نداره قبل از نمایشذاشتن برده ها ، اول برده رو ببینه و بپسنده ! مسئول فروش هم حق نشون دادنش رو نداره ! پس چی میشه ؟ من میتونم الان هر دوتون رو به خاطر یه همچین چیزی مجازات کنم !
اقای ایوانز که به وضوح رنگ از چهرش پریده بود گفت
- اا..اقای مالیک. باور کنید که من نمیدونم که لرد سوان از کجا این دختر رو میشناسن ! خودتون که میدونید من اولین و مورد اعتماد ترین نماینده فروش برده ام !
+ باشی ! همیشه که اولین نفر باقی نمیمونی ! میتونی دوم یا سومم هم بشی اقای ایوانز
- اوه خدای من . اقای مالیک ....خواهش میکنم من رو باور کنید
+ من شما رو باور دارم !
- پس...اها داشتید...من رو امتحان میکردید !
+ بله
جاش که گیج شده بود گفت
- بله ؟
زین با خونسردی به سمتش برگشت
+ هیچی جاشوا ! این برده مال منه ! یکی دیگه رو انتخاب کن .
- هه...من میتونم اون رو ازت بگیرم .
زین با قدم های بلند و مطمئن سمت جاش رفت و زیر گوشش زمزمه کرد
+ اون چشم های ابی رو من اولین بار توی کابوسم دیدم پس تو نمیتونی به هیچ روشی اون رو از من بگیری ! اوکی ؟؟؟
- چرا ! میتونم . بااور کن اون برده کوفتی رو ازت میگیرم
...+ پس...امتحان کن . به هر حال...وقت ندارم که تایم با ارزشم رو وقتی میتونم توی عمارتم بگذرونم اینجا با تو بحث کنم !
- هه ! اسم اون طویله ات رو گذاشتی عماارت ؟؟
+ اره همون طویله ای که یه زمانی شدیدا مورد تحسینت بود جاشوا سوان !
دست باربارا که با صورت گیج به اطراف نگاه میکرد رو گرفت و کشید .
صدای داد جاش توی توی کشتی پخش شد
- من اون رو ازت میییگرمممم عوضی .
و بعد زیرلب گفت
- اون تنها کسیه که تونسته من رو تحریک کنه پس میگیرمشش~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
....صدای فریاد خانم و اقای پالوین شهرک سان رایز رو پر کردا بود . اقای پالوین با صورت اخمو به فرد گفت
- اصن تو از کجا میدونی که گم شده ؟؟
فرد که سعی میکرد همچنان هم صورتش رو نگران حفظ کنه گفت
+ خب اون...سر قراری که قرار بود هم رو ببینیم ....نیامد .
- خب یعنی چیی ؟؟ هیچ جااا نیس !!
کندال زمزمه کرد و
- ینی..ینی دزدیدنش ؟؟
اشکاش رو پاک کرد. فرد هم همچنان به نقش بازی کردن ادامه داد و گفت
+ خب...شاید چند تا دختر دیگه هم...گم شدن ؟؟
اقای پالوین که دل خوشی از فرد نداشت با خشم پرسید
- تو از کجا میدونیی ؟؟
+ رفته بودم اداره پلیس تا گزارش بدم که باربارا گم شده . و فهمیدم ۶ تا دختر دیگه هم همزمان همون ساعت سه گم شدن .
- خدایا. اون دختر اخه کجاست ؟؟
__________________ووت و کامنت یادتون نره بیبیز =")🌸
YOU ARE READING
••вℓαcк ρєαяℓ••[+18]
Fanfiction[...وارد شدن به عمارت بزرگ مالیک به عنوان یک برده ...🍷⛓] [شاید اولش مثل یک کابوس ترسناک بود و خب ..🌚🌿] [کی مُیدِونه پشت دیوار های بلند اون عمارت چه چیز هایی مخفی شده ؟ 🏹👣]