...وقتی با دقت بیشتر نگاه کرد متوجه حرکت چیزی شبیه دود توی مروارید شد ولی خب این فکر رو از سرش دور کرد . حتما اثار خستگی و البته ترسه ! توی چشمای زین خستگی موج میزد ولی نه خستگی که با یک خواب رفع شه ...
انگار نیاز به یک نفر داشت ک اون رو از تنهایی نجات بده...تنهایی ؟ با خودش فکر کرد الان رو چ فازی دقیقا داره دل میسوزونه وقتی تودش در حال حاضر از بقیه هم تنها تره ؟؟
چشماش رو چرخوند روی مورچه تی روی زمین حرکت میکرد توی فکر حرکت بی صدا مورچه بود که گربه سیاه رنگی چاقی با کمال خونسردی از روش رد شد . باربارا هم تونست شباهتی بین خودش و پسر کنارش و این موش و مورچه بدبخت پیدا کنه .
اخرین نگاه خسته روی چند درخت توی هم گره خورده چرخید و بعد از نگاهی به ساعت مچیش از جاش بلند شد .
رو به راننده گفت
+ خیله خب بریم دیگه !
با نگاهی به باربارا نگاه کرد که میگفت " تو دیگه چرا پیاده شدی ؟ " ولی بدون حرف سمت ماشین رفت و با همون استایل قبلی کنار پنجره نشست .
بعد از رفتن زین پوفی کرد و با خوشحالی از این که دیگه حداقل لازم نیس توی همچین جای مسخره ای باشه قر کوچیکی به کمرش داد و بعد توی ماشین جا گرفت . البته اگه میدونست اون پارک دقیقا کجا قرار داشت احتمالا دیگه این حرکت رو نمیزد ...
دقیقه بعد با تعجب به زین خیره بود که در حال خوردن بستی بود !!! اخه با ابهتش....بستنی ؟؟
و جالب ترین از اون هم راننده بود که داشت از همون نوع بستنی میخورد . حتی توی یک گوشه از دلش به خودش اعتراف کرد اونم هوس کرده بود !
وقتی چند دقیقه از راه افتادن ماشین گذشت به خودش جرئت داد که حرف بزنه تا شاید بتونه اون قیافه عبوس و گرفته رو از زین بگیره
- هااه ! میدونی با اون بستنی و پارک رفتن فکر کردم یک پدر مهربان یا همچین چیزی هستی !
+ جوابت رو نمیدم
- ااها...کسر شان براته نه ؟؟ به هر حال سوال هم نپرسیدم
+ حداقل نیاز به یک تایید یا همچین چیزی هستی نه ؟
- کی گفتهه ؟؟
+ چون یک سره به من زل زدی و الان هم که داری حرف میزنی !
- چ..چه ربطی داره ؟
راست میگفت باربارا تمام مدت زل زده بود به پسر کنارش و طبیعی بود اونم متوجه شه . بعد از دو دقیقه با کمال تعجب زین سکوت رو شکست
+ تو احمقی !
- چ..چی ؟
+ اگه نبودی الان انقدر خونسرد نبودی بیب ! فکر نکن که این یک بازیه .
باربارا سرش پایین انداخت خودش همه اینا رو میدونست فقط نمیخواست با فکر بهشون به خودش سخت بگیره بلکه قضیه قابل تحمل تر شه ! ولی حالا دوباره حقیقت مثل پوتکی توی سرش کوبونده شده بود ....
برای رفع حرصش ادای قیافه پوکر زین رو در اورد و زیرلب گفت
- دیلاق خانم !
+ مطمئن باش که خانم نیستم !
یکم ترسید از این که شنیده ولی خودش رو نباخت
- ولی من مطمئنم هستی.
+ میتونی این ریش ها رو ببینی ؟؟
چشماش رنگ خشم گرفته بود . ینی از حالت پوکری در اومده بود . پس اونم یه حسی داشت هه !
- میتونی ریشت رو بکنی تو کون....
+ هییییش...فقط خفه شو برده کوچولو ! اگه نشی قول نمیدم زیاد بهت خوش بگذره .
و دوباره سکوت بدی توی ماشین برقرار شد . از دور تونست دو تا عمارت بزرگ و کنار هم رو ببینه . زین اعلام کرد
- اول برو عمارت بابام !
YOU ARE READING
••вℓαcк ρєαяℓ••[+18]
Fanfic[...وارد شدن به عمارت بزرگ مالیک به عنوان یک برده ...🍷⛓] [شاید اولش مثل یک کابوس ترسناک بود و خب ..🌚🌿] [کی مُیدِونه پشت دیوار های بلند اون عمارت چه چیز هایی مخفی شده ؟ 🏹👣]