~ɓℓαcҡ ρεαɾℓ

450 26 4
                                    


...با اعصاب خرد خودش رو روی صندلی کناره پنجره داد . اون جاش عوضی دوباره تونسته بود تمام سلول های عصبیش رو به کار بندازه . در ماشین دوباره باز شد و دختری که انتخاب کرده بود پرت شد توی ماشین و اخ بلندی از نهادش بلند شد. موهاش رو به عقب فوت کرد و مشغول بررسی زانوهاش شد .
+ تو که ظاهرا ادعای خانم بودن میکنی احتمالا باید بدونی باید روی صندلی بشینی نه؟
- مممننننن ؟؟؟ ادعای خاانم بود....
با نگاه ترسناک زین حرفش رو خورد . چشماش براق بودن و به راحتی میتونستن احساسات صاحبشون رو مخفی کنن . صدای زین یک دفعه به نظرش خطرناک و خیلی اروم شد
+ خوشم نمیاد یکی تو محدوده نزدیک من جیغ جیغ کنه ! هه...البته فک کنم هنوز نمیدونی برای چی با من میای !
باربارا ترجیح داد خفه شه و روی صندلی جمع شه . راست میگفت خب....
اون احمق اصلا نمیدونست به چه دلیل کوفتی داره با پسر جوونی که اصلا نمیدونه کس هست میره . باید میترسید؟ اون از کسی که خیلی بهش اعتماد داشت هم حتی ضربع خورده بود دیگه چه برسه به این پسره . با اون اخم هاش و چشم های سردش . خودش رو بیشتر جمع کرد .
سعی کرد اشک هایی که توی چشمش جمع شده بودن رو کنار بزنه حداقل نباید احمق تر از این ها جلوه کنه . باید قوی میبود...
اگه میتونست ....
به فضای بیرون خیره شد . ماشین صدایی کرد . دوباره نگاهش چرخید سمت زین . زین هم خیره توی چشم های ابی رنگ باربارا به حالت خشکی گفت
+ اول برو همون پارک همیشگی...بعد خونه !
باربارا با شک انگشت اشاره اش رو سمت خودش گرفت
- م..من؟ یعنی من رانندگی کنم؟
+ با تو نبودم .
برگشتن دوباره سر زین به طرف پنجره عاملی بود که باربارا به خاطرش جد و ابادش رو به درک واصل کرد .
اونم به پنجره خیره شد .
شهر ساکتی به نظر میامد . خلوت بود . هوا رو به تاریکی بود . و بعد فکرش رو به سمت پارک منحرف کرد . دقیقا این خنگ پوکر اون جا چیکار داشت ؟ البته خب زیاد هم درباره خنگ بودنش مطمئن نبود .
با فکر اینکه با پاهای بلندش رو سرسرع ها سر بخوره و یا عین یک پسر بچه روی تاب ، تاب بخوره ناخوداگاه صدایی شبیه به صوای گراز از لای دندون هاش خارج شد . چه قدر سخت که مجبوری خودت رو به زور همچین چیز هایی بخندونی اونم وقتی سرنوشتت توی دستای یک نفر دیگه میچرخه . زیرلب بدون با بغض زمزمه کرد
- خاک تو سرت باربارا ! واقعاا خاعک ! داری میخندی ولی معلوم نیس این پسره دیلاق میخواد باهات چیکار کنه !!
و بی خیال زین بود که داشت با نگاهش اون رو توی رویاهاش برای بار پنجم زیر تریلی له میکرد !
ماشین توقف کرد و زین هم با پوفی کتش رو صاف کرد و پیاده شد . روی نیمکت توی پارک نشست . انگشتر توی دستش رو لمس کرد . این پارک...
دلش گاهی خیلی برای بچگی هاش تنگ میشد ! زمانی که لازم نبود نگران خیلی چیز ها باشه...زمانی که کلی وقت برای بچه بودن داشت ! زمانی که لوک بود !!
با مروارید سیاه رنگ روی انگشتر خیره شد . باید مراقب این انگشتر میبود . هر چند چندین باری به طرز عجیبی حس میکرد چیزی توش حرکت میکنه ولی همون هر دفعه هم به خستگی خودش واگذار کرده بود . صدایی فس فس مانند توی گوشش پیچید توجهی نکرد و فقط به اسمونی که داشت تاریک میشد چشم دوخت .
باربارا در حالی که بازوهاش رو بغل کرده بود روی نیمکت نشست . چه لزومی داشت کنارش میشست ؟؟ خودش رو به دورترین نقطه انتقال داد . میتونست نگاه سنگین راننده رو روی خودش احساس کنه که البته با جواب مقابل و نگاه تیز باربارا به سمت زین انتقال داد .
چشمش افتاد به انگشتر زین...
یک مروارید...
یک مروارید سیاه رنگ....!!!
_______________________

بعد از مدت هاا برگشتمم !!🍾
ووت و کامنت یادتون نره ♡

••вℓαcк ρєαяℓ••[+18]Where stories live. Discover now