...هوای شهر سان رایز ( sun rise ) بر عکس اسمش مثل همیشه ابری بود . حدس میزد احتمالا دریا هم مطلاطمه . خیابون ها هم خلوت بود و تقریبا کسی جز گربه و باربارا و چند تا پرنده توی خیابون ها نبود . جلویل فروشی ایستاد و با دقت به رز های سرخرنگ مخملی خیره شد . با خودش فکر کرد چی میشد فرد با یکی از همین گل ها یک روز به سراغش میامد ؟ ولی خب یادش اومد که این دیگه غیر ممکنه .
کافه رو از طرف دیگه خیابون دید . فرد بالای میزی ایستاده بود و کلافه با تلفن صحبت میکرد . به نظر میامد داره با کسی بحث میکنه . لب گزید و به سمت طرف دیگه خیابون حرکت کرد
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~[ ZaYn ]
...ساعت مچی سیاه رنگ لوکسش رو دور مچش محکم کرد . اون ساعت کادوی تولد ۱۶ سالگیش بود و میشد گفت جز ساعتای مورد علاقش بود .
گوشیش رو که توی جیبش شروع کرده بود به لرزیدن برای جلب توجه . ساعتش از جیبش بیرون کشید و دکمه اتصال رو وصل کرد . صدای جاش یکی از رو اعصاب ترین ادم ها زندگیش از توی اسپیکر گوشی توی فضای اتاق پخش شد .
+ هی جاش ؟
- زین ! چطوری رفیق ؟
+ ر..رفیق ؟؟
- اوهوم...هی پسر شنیدم قراره امروز بالاخره برای خودت برده بگیری ! درسته ؟؟ فقط...میشه ایندفعه من اول برم؟ اخه خب چون تو همیشه اول میری پس چطوره این دفعه بزاری من اول بهم ؟؟
پوزخندی زد و سر دکمه های لباسش رو بست
+ هه...میترسی بهتریناش رو من بردارم ؟؟ به هر حال . من که عجله ای ندارم . تو برو .گوشی رو بی توجه قطع کرد . حالا که فکر میکرد واقعا ازش متنفر بود . عوضی هوسباز . ساعت یه ربع به سه بود . پدرش که انگار تازه وارد شده بود بهش گفت
- پسرم ساعت 6 باید برای انتخاب بری باشه ؟؟
+ یکم..یکم دیر تر می...
- نه نه . امروز باید زودتر بریم . کلا کشتی هم باید زودتر حرکت کنه . واسه همین .
چشماش رو چرخوند و باشه ای زیرلب گفت . وقتی پدرش میگفت کار زیادی نمیتونست بکنه .
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•[ BaRbArA ]
...پشت میز گرد کناره اسکله نشسته بودن . این کافه دورترین کافه بود و کمی جلوترش هم جنگل بود . با فنجون قهوه توی دستش ور رفت . به نظرش خوردن قهوه اونم توی ساعت 3 بعد از ظهر کار غیر منطقی به شمار میرفت . ولی این اخرین چیزی بود که بهش فکر کردن .
باربارا به خودش جرات داد و زیرلب زمزمه کرد
+ خب ؟
فرد نگاهی به ساعت موبایلش کرد . لبخندی زد و گفت
- باربی !! من یک چیزی بهت نشون بدم
+ مگ ...مگه نمیخواستی با من حرف بزنی ؟؟ پس ...پس چی میخوای نشونم بدی ؟؟؟ من زیاد وقت....
فرد فورا اروم لب های نیمه باز باربارا رو بوسید .
- خواهش میکنم .
باربارا اول به خاطر سست بودنش به خودش فحش بدی داد و بعد با تردید سری تکون داد . دستش کشیده شد . داشتن میرفتن سمت قسمتی از جنگل که طرفی به دریا بود . کشتی سیاه رنگی توی دریا دیده میشد . فرد روبه باربارا ایستاد .
دستاش رو توی جیباش فرو برده بود و چشماش به طرز عجیبی برعکس همیشه ترسناک شده بودن . قدمی به جلو برداشت و فاصله بینشون رو پر کرد .
- من باید یک اعترافی بکنم باربی !!
باربارا چشماش رو ریز کرد همه چی دیگه داشت زیادی مشکوک میشد
فرد ادامه داد
- تو زیادی ساده بودی برای نقشم بیبی !!
دستمال مرطوبی جلوی دهنش رو پوشوند و دیگه چیزی نفهمید...
____________________پارت بعدی ۲۱۰ سین ^-^♡
ووت یادتون نره
YOU ARE READING
••вℓαcк ρєαяℓ••[+18]
Fanfic[...وارد شدن به عمارت بزرگ مالیک به عنوان یک برده ...🍷⛓] [شاید اولش مثل یک کابوس ترسناک بود و خب ..🌚🌿] [کی مُیدِونه پشت دیوار های بلند اون عمارت چه چیز هایی مخفی شده ؟ 🏹👣]