🥀END🌙

4.4K 760 224
                                    

در اتاق رو باز کرد و وارد شد . در دوم نیمه باز بود و نور کمی از اون بیرون می اومد.

نگران قدم برداشت و در دوم رو باز کرد. علاوه بر اینکه سکوت ترسناکی اونجا حاکم بود ، برای اولین بار زمان ها یکسان شده بود.

ته به بیرون از خونه قدم برداشت. دریا سیاه و مواج بود . در همان لحظه رعد و برق بزرگی زده شد .

صدای جیغ و داد و دودی که از طرف شهر بلند میشد ، توجه تهیونگ رو به خودش جلب کرد.
با نگرانی زمزمه کرد" جونگ کوک"

و بعد شروع به دویدن به سمت پارادایس کرد. دروازه شهر باز بود . بیشتر خانه ها اتش گرفته بودند و هیچ شخصی اونجا نبود . ته با ترس قدم برمیداشت. با چیزی که دید ، سرعت قدم هاش رو به سمت خانه جونگ کوک بیشتر کرد .

چند شخص سیاه پوش از کوچه کناری یکی از خانه ها رد شده بودند و ته اونهارو دیده بود .

چیز دیگه ای نمونده بود که به خانه جونگ کوک برسه که دستی جلوی دهنش قرار گرفت و اون داخل خونه ای کشیده شد.

برای رهایی تقلا کرد تا اینکه صدایی اشنا کنار گوشش نجوا کرد" هیس"

تهیونگ شکه شد . قلبش با سرعت شروع به تپیدن کرد . اون دوباره پیش جونگ کوک بود . با این تفاوت که این بار دیوانه وار دلتنگش بود .

جونگ کوک خودش و تهیونگ رو اروم به داخل اتاقی برد . بدون برداشتن دستش تهیونگ رو به دیوار چسباند و داخل چشم هاش زل زد .

تهیونگ با دیدن صورت جونگ کوک بغض کرد . تمامی خاطرات و احساسات به تهیونگ هجوم اورده بودند و همین باعث شده بود تا تهیونگ با دیدن صورت جونگ کوک بغض کنه .

صورتی که در این مدت متوجه درخشش عجیبش نشده بود . متوجه افرینش نقش و نگار های اون صورت نشده بود و افسوس میخورد که چقدر دیر فهمید که چه کسی رو ملاقات میکنه .

جونگ کوک لبخند زد :" دلم برات تنگ شده بود ."
تهیونگ میخواست فریاد بزنه که من هم اما دست جونگ کوک مانع این کار شده بود .

جونگ کوک دست دیگرش رو روی موهای تهیونگ کشید" من صدای ذهنتو میشنوم . لازم نیست دستم و بردارم تهیونگ"

تهیونگ لبخند زد و جونگ کوک حرکت لب های تهیونگ رو زیر دستش احساس کرد . لبخندش رو مهربانانه تر کرد " به چه حقی به خودت اجازه دادی منو از دیدن خودت محروم کنی ؟"

ته داخل ذهنش جواب داد" زمان لازم داشتم . برای اینکه بفهمم کی هستم و چی میخوام . برای اینکه بفهمم لایق این هستم که عاشقت باشم ؟"

+تو بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی لیاقت داری تهیونگ . من خیلی منتظر بودم . باید زودتر از اینا میومدی . اما تودقیقا زمانی اومدی که ما دیگه وقتی برای ادامه دادن نداریم .

🌗New World🌓Where stories live. Discover now