در اتاق رو باز کرد و وارد شد . در دوم نیمه باز بود و نور کمی از اون بیرون می اومد.
نگران قدم برداشت و در دوم رو باز کرد. علاوه بر اینکه سکوت ترسناکی اونجا حاکم بود ، برای اولین بار زمان ها یکسان شده بود.
ته به بیرون از خونه قدم برداشت. دریا سیاه و مواج بود . در همان لحظه رعد و برق بزرگی زده شد .
صدای جیغ و داد و دودی که از طرف شهر بلند میشد ، توجه تهیونگ رو به خودش جلب کرد.
با نگرانی زمزمه کرد" جونگ کوک"و بعد شروع به دویدن به سمت پارادایس کرد. دروازه شهر باز بود . بیشتر خانه ها اتش گرفته بودند و هیچ شخصی اونجا نبود . ته با ترس قدم برمیداشت. با چیزی که دید ، سرعت قدم هاش رو به سمت خانه جونگ کوک بیشتر کرد .
چند شخص سیاه پوش از کوچه کناری یکی از خانه ها رد شده بودند و ته اونهارو دیده بود .
چیز دیگه ای نمونده بود که به خانه جونگ کوک برسه که دستی جلوی دهنش قرار گرفت و اون داخل خونه ای کشیده شد.
برای رهایی تقلا کرد تا اینکه صدایی اشنا کنار گوشش نجوا کرد" هیس"
تهیونگ شکه شد . قلبش با سرعت شروع به تپیدن کرد . اون دوباره پیش جونگ کوک بود . با این تفاوت که این بار دیوانه وار دلتنگش بود .
جونگ کوک خودش و تهیونگ رو اروم به داخل اتاقی برد . بدون برداشتن دستش تهیونگ رو به دیوار چسباند و داخل چشم هاش زل زد .
تهیونگ با دیدن صورت جونگ کوک بغض کرد . تمامی خاطرات و احساسات به تهیونگ هجوم اورده بودند و همین باعث شده بود تا تهیونگ با دیدن صورت جونگ کوک بغض کنه .
صورتی که در این مدت متوجه درخشش عجیبش نشده بود . متوجه افرینش نقش و نگار های اون صورت نشده بود و افسوس میخورد که چقدر دیر فهمید که چه کسی رو ملاقات میکنه .
جونگ کوک لبخند زد :" دلم برات تنگ شده بود ."
تهیونگ میخواست فریاد بزنه که من هم اما دست جونگ کوک مانع این کار شده بود .جونگ کوک دست دیگرش رو روی موهای تهیونگ کشید" من صدای ذهنتو میشنوم . لازم نیست دستم و بردارم تهیونگ"
تهیونگ لبخند زد و جونگ کوک حرکت لب های تهیونگ رو زیر دستش احساس کرد . لبخندش رو مهربانانه تر کرد " به چه حقی به خودت اجازه دادی منو از دیدن خودت محروم کنی ؟"
ته داخل ذهنش جواب داد" زمان لازم داشتم . برای اینکه بفهمم کی هستم و چی میخوام . برای اینکه بفهمم لایق این هستم که عاشقت باشم ؟"
+تو بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی لیاقت داری تهیونگ . من خیلی منتظر بودم . باید زودتر از اینا میومدی . اما تودقیقا زمانی اومدی که ما دیگه وقتی برای ادامه دادن نداریم .
YOU ARE READING
🌗New World🌓
Fanfiction[ COMPLETED ]✔️ ✨خلاصه: کیم تهیونگ پسری هجده ساله است که به دنبال کشتن خودشه. با عوض کردن محل زندگیشون، تهیونگ با تفکر اینکه میتونه بالاخره از این زندگی خلاص شه، به دنبال جایی برای کشتن خودش در خونه جدید میگرده؛ اما به طور اتفاقی در مخفیای رو پید...