من فقط دلم میخواست
سقوط رو بچشم
رها بشم
و پرواز کنم.
(باده)بعد نوشتنش دفترچه رو بستم و روی کوله پشتی کوه نوردیم گذاشتم
و برای اینکه مطمئن بشم سُر نمیخوره ، یک سنگ روش گذاشتم."باده؟"
سرمو برگردوندم سمت دوستام که صدام میکردن
"بیا دیگه"
از جام بلند شدم ، اونا فکر کردن قراره پیششون برم پس دوباره شروع به حرف با هم کردن.
کتونی هام رو در آوردم بعد کنار کولم گذاشتم همینطور کلاه و شالم رو"هی باده چیکار میکنی؟"
"حیف نیست موهام تو همچین موقعیتی اسیر باشند؟"
خندیدن و صدای راست میگه های بعضی دخترا بلند شد.
"راحت باشید بچه ها اینجا دیگه گشت ارشادی نیست بهتون گیر بده"
یکی از پسرا اینو گفت و صدای جیغ و خنده هاشون دوباره بلند شد.بی توجه بهشون سمت دره رفتم ، اون پایین دریاچه قشنگی بود.
"باده مراقب باش لیز میخوری"
عقب تر رفتم و اونا هم خیالشون راحت شد.
زیر لب زمزمه کردم :
"مقصد من رفتن است با نرسیدن خوش است
هرکه به مقصد خوش است مانده بن بست هاست
خون رگ جاده ام تا نرسیدن خوشم
نبض مدام قدم خاصیت هست هاست"نگاهی به جمع انداختم دلم نیومد بی خداحافظی رها بشم پس داد زدم :
"به امید دیدار"قبل اینکه متوجه منظورم بشن سمت دره دویدم و بعد تک تک سلول هام حس خوب رهایی رو چشیدن.