|7|

89 27 8
                                    

"فکر میکنم این خیلی مسخره باشه که اینقدر به خودکشی فکر میکنم.
در صورتی که من یک زندگی نرمال دارم
مشکلات نرمال ، رفاه نرمال و پدر مادر نرمال
خنده ها و شوخی هایی که تو هر خانواده معمولی‌ای هست همینطور بحث ها و دعواهای معمولی
اما همین مسخره میرسه
اینکه همه چیز خیلی معمولیه
من میخوام تغییری ایجاد کنم اما اجازش رو ندارم
مثل کرمی هستم که دورش پیله کشیده با این تفاوت که این پیله کار خودم نیست ، این پیله ، پیله‌ی اجبار بقیه است.
میدونم برای زیبا شدن برای تکامل نیاز به پیله هست اما من پروانه نیستم من یک آدمم
من احساس میکنم تحت فشارم ، تحت فشار برای راضی نگه داشتن بقیه.
جوری رفتار میکنن که انگار من یک موجود نفهمم یک موجودی که تحت تاثیر حرف بقیه زود گول میخوره
اما من فقط نمیخوام عقایدشون رو بِخوردم بدن
اونا عقاید اوناست نه من
حتی آدم های معمولی هم خودشون عقایدشون رو میسازن نه اینکه بدون هیچ حرفی و سوالی فقط پیروی کنن
این آزارم میده که اونا میخوان من ایده‌آلشون باشم در صورتی که این خود من نیست.
اونا با این کارشون آزارم میدن ، فکر میکنم این زندگی من نیست و دارم نقش بازی میکنم.
درس بخونم تا رشته موردعلاقه اونا رو قبول بشم ، دانشگاه انتخابی اونا رو برم ، مطابق سلیقه اونا لباس بپوشم و با کسایی که اونا تایید میکنن بگردم حتی اینکه چطور حرف بزنم و رفتار کنم.
اونا میخوان من خودم نباشم و موفق شدن چون من نمیدونم حالا باید چیکار کنم؟
من نیازمند تایید اونا هستم و نمیدونم چطور باید اینو از بین ببرم چون محض رضای خدا این زندگی منه نه اونا
گاهی فکر میکنم اونا بِدون اینکه توجه کنند من از این زندگی راضی هستم بهم زندگی بخشیدن ، اونا بوجودم آوردن و مسئول من هستن
اما
حتی خدا هم مخلوقاتش رو آزاد گذاشته تا خودشون انتخاب کنن که کی و چی باشن.
یعنی اونا خودشون رو از خدا هم بالاتر میدونن؟!
نمیدونم ؛ نمیدونم!
من فقط فکر میکنم با مرگم حداقل رها میشم
من حتی نمیتونم نفس بکشم
من نمیتونم بهش فکر نکنم
وقتی تنها چیزی که تو سرم پخش میشه تصویر خودمه
منی که از یک دره رو به اقیانوس خودم رو رها کردم و دارم پرواز میکنم
خدا میدونه چه شب هایی که من با خواب پرواز چه لذتی بردم.

پ.ن: با خودم زمزمه میکنم:
هی بلند شو ، انتخاب کن شاد باشی ، یک آهنگ بزار و برقص ، لبخند بزن و با خودت مهربون باش"

ناباور انگشتش رو روی نوشته ها کشید ، لبخند زدم و روی زمین دراز کشیدم.

سرشو رو به آسمون گرفت
"باده؟"

"ابله من اینجا کنارتم نه تو آسمون"

معلومه که صدامو نشنید

"اونا کی هستن؟ پدر و مادرت؟ تو چِت بود باده؟ چرا حرف نمیزدی؟ چرا فقط گوش بودی برای ما؟ درد داره وقتی میبینم همونایی که پای دردودلشون نشستی الآن پشت سرت حرف میزنن"

اگه زنده بودم نفس عمیقی میکشیدم اما من حالا مرده محسوب میشم و یک روحم
"بیخیال رفیق بلند شو آهنگ بزار برقصیم"

BadehWhere stories live. Discover now