"حس عجیبی دارم ، حس میکنم مرگ خیلی نزدیکه.
حس از دست دادن ندارم
انگار قراره خودم از دست برم.دیشب خواب عجیب اما خوبی دیدم؛
خواب ژوان رو دیدم.
اون دستشو سمتم دراز کرد و گفت : همراهم بیا
از خواب بیدار شدم
حالا از کدوم طرف برم تا برسم بهش؟
از کدوم طرف برم تا برسم به خلا خودم؟
پوچی مطلق سرتاپام رو گرفته اما من منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفیدم نیستم تا بیاد نجاتم بده.
من منتظر فرشته مرگم تا خودم رو بهش بسپارم.کاش جسم بی جونم رو بسپارن به دریا ، اونجا تو آب تجزیه بشم و حس شناور بودن تو یک اقیانوس رو بچشم
بعد بیام سطح آب خورشیدم بخارم کنه
بشم یک مولکول آزاد تو این کهکشان بی پایان که زمین بازی خداستپ.ن: درد من درد منه و مخفی باقی میمونه حالا لبخند بزن و برقص"
بزاق دهنشو قورت داد تا بغضشم قورت بده
"باده عزیز دلم کاش درد تو فقط درد تو نبود شاید اون موقع با هم لبخند میزدیم و میرقصیدیم.
راستی ژوان همون خواهر دوقلوت بود که مرده به دنیا اومد؟"