"یکی روم گرد بی حسی پاشیده
تهی شدم
دلم میخواد خودمو از ارتفاعی پرت کنم پایین
دیگه حوصله این بُعد از دنیا رو ندارم
دلم میخواد رها بشم
اما نمیدونم رها شدن چه شکلیه
دلم میخواد اوج بگیرم اما بالی ندارم
بال هامو شکوندن
چشمام رو باز کنم و بفهمم اینا خواب بود
دلم میخواد که از تعلق داشتن دور بشم
درخت با ریشه هاش به زمین تعلق داره اما آخرش یا خشک میشه یا با تبر میزنَنِش
هیچکس با یکجا موندن به جایی نرسیده
مرداب یکجا موند و گَندید
میخوام دور بشم
کانورس پام کنم و با کوله پشتیم برم جایی که ته هرکاری نگن گناهه ، نگن نکن تهش آتیش جهنمه
کاش میتونستم تو زمان سفر کنم اون وقت میرفتم. مجلس سماع مولانا ، میخوندیم :
کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی:
ای بیخبر فنا شو ای باخبر به رقص آ
و میرقصیدیم.
میرفتم به تظاهرات فمنیست ها و شعار میدادم
میرفتم به فرهاد میگفتم کوه نکن که دل شیرین به تو رضا نیست
خیلی جاها میرفتم اما حتما میرفتم یقه پیامبری رو میگرفتم و میگفتم به خدا بگو من بال میخوام
به خدا بگو من خستم
به خدا بگو من نمیخوام زندگی کنم
به خدا بگو چه خیری از آدمهات دیدی که هی نسلشونو ادامه میدی؟
به خدا بگو میخوام ببینمش""باده؟"
با اینکه میدونستم نمیشنوه گفتم
"هوم؟""حالا که رها شدی ، رها شدن چه شکلیه؟ خدا رو هم دیدی؟"
"رها شدن چه شکلیه؟ سوال خوبیه.
اما من رها نشدم هنوز نخ های نامرئی منو به اینجا بند کرده
ولی تا اینجاش حس باد رو داشتم.
من منظورم دیدن یکی دیگه بود اما بزار چیزی رو بهت بگم حالا که یک روحم حس میکنم همه ما در وجود خداییم ، انگار خدا کهکشانه و ما روی اون زندگی میکنیم اما خدا خیلی وسیعتر از کهکشانه
گستردگیش بی نهایته ، خدا یک چیز نیست که ببینیمش خدا فقط قابل حس کردنه"