"خودمو رها نکردم
حس پرواز رو نچشیدم
موفق نشدم
بدون هیچ تلاشی دارم میزارم و میرم
دیگه نیازی به کوله پشتی و کانورس برای رفتن ندارم
جایی که قراره برم حتی جسمم اجازه ورود بهش رو نداره
دارم روح لکه دارم رو برمیدارم و میرم
چقدر دلم میخواست حالا بنویسم :
خداحافظ
اما هنوز مکانش رو پیدا نکردم"پلک زد تا اشکاش نریزه
"پس بخاطر همین بود اونجا رو برای کوهنوردیمون پیشنهاد دادی؟
اگه اینجا بودی چنان از بازوت نیشگون میگرفتم تا دیگه به فکر رفتن نباشی"خندیدم اما اون نشنید ، رفتم کنارش نشستم و سرمو روی شونش گذاشتم یهو لرزید و بدنش دون دون شد.
"چه سرد شد یهو"
مکثی کرد و ادامه داد
"هی باده اگه روح تو اطرافم باشه باید از ته دلم بهت بگم احمق نه بخاطر اینکه رفتی بخاطر اینکه تنهام گذاشتی"آره من یک احمقم ، یک احمق که فقط خواست به آرزوهاش برسه و حالا رسید.