1؛ ترکِ بندگی

106 9 0
                                    

گرمای نور آفتاب را روی پلک های بسته ش حس کرد.
تکانی خورد، اما از جایش بلند نشد.
سکوت خیابان به او تنهایی اش را یادآوری می کرد؛
تنهایی،
و یک شب دیگر.

او بیدار بود و به گفته خودش، تابحال هیچ وقت بیدارتر از این نبود.

کوچه ها آن طرف تر، توله سگی پارس کنان دنبال مادرش می گشت. شهر کم کم در آستانه بیدار شدن بود، در حالی که او هنوز بیدار بود.

پاکت های نامه‌ را بالا و پایین کرد. قبض ها دور انداخت و نامه های تبلیغاتی را در صندوق همسایه ها گذاشت.

فقط یک نامه باقی مانده بود.

"لطفاً بازش کن!"

انگار نویسنده به زانو افتاده بود و التماس می کرد.
با سردی، چند ثانیه به نامه زل زد.
وقتی به داخل خانه بر می گشت، نامه پاره شده، روی نامه قبض ها بود.

سیگاری آتش زد- یکی مثل دیگری.
پکی زد و از پنجره به شهر خیره شد؛ منظره تکراری و خسته کننده همیشگی.

پک عمیق تری به سیگار زد و دود سیگار را تا ته وارد ریه هایش کرد. سوزش ریه هایش و سرفه های شدیدش برایش عادی شده بود.
درد به او یادآوری می کرد که هنوز زنده است. یادآوری می کرد که هنوز جانی در تن دارد و هنوز می تواند قدم هایی بردارد و آخرین پک های سیگارهایش را فرو ببرد و شبانه در خیابان های شهر، پرسه بزند.
هنوز می تواند دنبالِ او بگردد.

تلفن بعد از بارها زنگ خورد و مورد بی توجهی قرار گرفتن، روی پیغام گیر رفت.
از پشت خط، زنی با صدای خش دار فریاد زد: می دونم احضاریه‌ به دستِ لعنتیت رسیده! تا فردا فرصت داری برای انجام کارای طلاقمون بری دادگاه؛ وگرنه خونه رو ازت می گیرم!

و تلفن با صدای بلندی قطع شد.

پک آخر را زد.

خودش می دانست که دیشب، آخرین شبِ این شهر بود.

سیگار را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و به سمت مبل رفت. مِیبل خودش را جمع کرده بود و به خواب رفته بود.
نوازشش کرد و زمزمه کرد: شبِ نیویورک دیگه ما رو نخواهد دید!

کبریت را روشن کرد و داخل خانه انداخت.
زیپ کوله را محکم بست و کلاه هودی را روی سرش کشید.
خطاب به صدای داخل کوله اش گفت: یکم دووم بیاره مِی؛ ماجراجویی زمان می خواد!

و در حالی که سازه پشت سرش از درون در آتش می سوخت، در پیاده رو قدم گذاشت.

تلفن همراهش زنگ زد.

- تو کجایی پسر؟ از دوشنبه گفته بودی میای و..

- قرارداد رو کنسل کن و باقی حساب کتابامون رو انجام بده.

- اما پرومو..

- لعنت به پروموی آهنگ کوفتیم! لغوش کن! همه چیز رو لغو و حذف کن! من دیگه با شما ها کاری ندارم، همین طور هم شما ها با من!

-  ولی..

- عروسک خیمه شب بازی دیگه ای برای خودتون پیدا کنید؛ زندگی خوبی داشته باشید، آقای کارتر!

و تلفن را قطع و بعد، خاموش کرد.

بلیط را پاره کرد و او را به داخل اتوبوس راه داد.

کوله را روی صندلی بغل پنجره گذاشت و بغل کوله نشست.

- عذر می خوام آقا!

به سمت صدا برگشت.

- اینجا جایِ منه!

بی حرف کوله را روی پاهایش گذاشت و بغل پنجره نشست. هدفون را در آورد و کمی به گربه غذا داد. اتوبوس به راه افتاد. کوله را بغل کرد و به موسیقی اجازه داد تمام مغزش را در اختیار بگیرد.

- هِی تو!

صدایی در موسیقی اش خدشه ایجاد کرد. هدفون از سرش افتاد.

- تو اون کیفت چی داری؟

به کوله چنگ زد.

- ما دنبال دردسر نیستیم؛ ولی تو این غروب دل انگیز، خوب نیست همه رو از چرت با آرامششون داخل اتوبوس بیدار کنی.

برق تیغ از داخل کت مرد پیدا بود.

هورمون  آدرنالین، که به نام هورمون هیجانات نیز شناخته می شود، از غدد فوق کلیه ترشح می شود و بعد از تاثیر بر هیپوتالاموس، فاز جدیدی در حرکات و عملکرد بدن ایجاد می کند.“

در یک حرکت کوله را بر دوش انداخت و با لگد، مسافری که بغلش نشسته بود را بر کف اتوبوس انداخت.

دست سنگین مرد، کوله را از پشت گرفت. برگشت و چنگی به دست مرد زد. مرد خندید و کوله را بیشتر به سمت خودش کشید.

از گوشه کوله، خنجری را برداشت و آنقدر به دستان مرد ضربه زد و خراش کشید که کوله را از دستش رها کرد.

بیخیال نسبت به جیغ و فریاد مسافرانِ تازه از خواب بیدار شده، با لگد درِ اتوبوس را باز کرد و بی توجه به سرعت اتوبوس، خود را از داخل اتوبوس به بیرون پرت کرد.

Insomnia |Z.M| Where stories live. Discover now