یک روز کسل کننده دیگر در زندگی او شروع شده بود.
روز های گذشته با امید دریافت بهترین پست ممکن جلوی آینه می ایستاد و دکمه های لباسش را می بست.
اما از اولین روز کاری تا الان، به جای برق انداختن نشان، کاور پلی استری آبی رنگ مخصوص پارکبانی را با دست صاف می کند و سعی می کند که بغض همیشگی اش را جلوی آینه کنترل کند؛ چون آخرین چیزی که لیام می خواهد با آن روزش را شروع کند، شکست درونش است.مثل همیشه بلیط ها را می نوشت و خط می زد و می کَند و زیر برف پاک کن ماشین ها می گذاشت؛ این چیزی نبود که انتظارش را داشت.
اگر قرار است با خودش صادق باشد، باید به این اعتراف شود که بی برو برگرد هم از شغلش ناراضی بود و هم از خودش داشت متنفر می شد.
سال های متعدد تلاش و کوشش برای یک نشان و چندین پرونده، سرزنش ها و سرکوفت های بی پایان تحمل شده، انتظارات پدرانه و البته، گیتار تکه تکه شده ای که دیگر نبود، همه و همه مدام پر رنگ و برجسته می شدند و لیام چاره ای جز پلک زدن و تحمل کردن تا آخرین دقایق شیفتش نداشت.
زمان کُند می گذشت و تایم شیفتش کِش می آمد. با خودش فکر می کرد که آیا تمام روز ها قرار است چنین باشد؟
- شما باید افسر پین باشید.
صدایی این را گفت و لیام را به خود آورد.
سرش را به سمت صدا چرخاند و قبل از آنکه بتواند پاسخی بدهد، زبانش بند آمد.
- من افسر پِلِنجِر هستم.
و با کمی مکث اضافه کرد: هلن پِلِنجِر.
لیام با دستپاچگی کلمات را پیدا کرد: از آشنایی با شما خوشبختم افسر.
لبخند کمرنگ روی صورت افسر ناآشنا پدید آمد.
- به نظر میاد خسته شده باشید افسر پین؛ مایلید شما رو به صرف یک نوشیدنی خنک دعوت کنم؟
نشستن لیام جلوی یک افسر پلیس ناشناس و در یک کافه سرباز در چند قدمی محل فعالیتش، یک بی شرمی تمام بود- البته از نظر خودش!
البته که او نباید درخواست این افسر جدید را نمی پذیرفت!
البته که نباید شیفتش را ترک می کرد!
البته که نباید..
یا شاید، البته که باید به خودش فرصت آشنا شدن با محیط و جو جدید را می داد.
سکوت سنگینی بین دو افسرِ در انتظار پیشخدمت، می گذشت و لیام قصد شکستن آنرا داشت.
- هوا به طرز عجیبی گرمه!
ساده ترین و بی آلایش ترین راه باز کردن سرِ صحبت! لبخند افسر پِلِنجِر نتیجه مثبت این حرکت را نشان داد.
ESTÁS LEYENDO
Insomnia |Z.M|
Fanfic[Discontinued] "اگر ما هیچ گاه نفهمیم چرا قلب ها گولمان می زنند، چه؟" Ziam By: Shey-da