صدای تلویزیون تمام اتاق را پر کرده بود.
- کمش کن لویی! مگه جنگه؟
لویی روی مبل جابجا شد و پاسخ داد: شاید؟ باید از دشمنانمون باخبر باشیم، آقای مالیک!
زین ظرفی پر از آجیل را از داخل قفسه برداشت و با حالت متعجبی تکرار کرد: "دشمنان"؟
لویی در حالی که از صفحه تلویزیون چشم بر نداشته بود، جواب داد: ایناهاش!
و به صفحه تلویزیون اشاره کرد.
مردی با کت و شلوار خاکستری راه راه در استادیو خبری، در جلوی مانیتور بزرگی ایستاده بود و با دقت، جزئیات آب و هوایی چند روز آینده ایالت های مختلف را اعلام می کرد.- جدی لویی؟ گزارشگر آب و هوا؟!
لویی با حرص سرش را تکان داد و گفت: یوجین فرانکفورت؛ عمراً بدونی چه آب زیرکاهیه!
زین چشم هایش را چرخاند و درِ کابینت را بست.
- لویی.
- هوم؟
- تو مشکلی با بیرون رفتن من نداری؟
- "بیرون رفتن"؟
زین سرش را پایین انداخت و ادامه داد: مثلاً یهو نصف شب برم بیرون.
لویی نگاه عجیب غریبی به زین انداخت، انگار زین کتاب ممنوعه ای را از رو خوانده باشد و راجع به آن سوالی پرسیده باشد.
- و چرا باید نصف شب بری بیرون، زین؟
شانه ای بالا انداخت و جوابی نداد.
در حالی که به سمت اتاق می رفت، صدای زمزمه نگران لویی را شنید. تصمیم گرفت آن را نادیده بگیرد و کمی استراحت بکند- برای شب زنده داری در یک شهر جدید، انرژی زیادی لازم بود.تمام خانه در سکوت و تاریکی مطلق فرو رفته بود. تمامی چراغ های خانه خاموش بودند؛ دریغ از نور کم یک آباژور.
زین کورمال کورمال از تخت پایین آمد و ضمن لباس پوشیدن، کفش هایش را به دست گرفت و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد.
وقتی از کنار اتاق لویی رد شد، سرکی کشید تا مطمئن شود که هفت پادشاه در خواب لویی به سلطنت خود ادامه می دهند.
همه چیز امن و امان بود- البته به جز یک مورد؛ زین از محیط خارج از این در شک داشت. شک که نه، ترس داشت. می ترسید.
برای اولین بار در عمرش از بیرون رفتن می ترسید.
هر چه بود، اولین بار بود که به این شهر می آمد و اقامت کوتاه خود را شروع می کرد. شاید حق با لویی بود.
شاید در خیابان های شب لس آنجلس، به اندازه روز، امنیت و حفاظت کافی نبود.
شاید همانطور که راننده، دن، می گفت، فرد یا افراد مستی در هر یک از این خیابان ها در حال پرسه زدن باشند.
و فقط کافی ست که یکی از آنها فکر جالبی در سر نداشته باشد و برحسب اتفاق و تصادف یا عمد، شئ نوک تیزی مثل چاقو یا تیغ در زیر کالبد پوشش خود داشته باشد؛ یا شاید هم.. نه!
زین نمی خواست بدن تکه تکه خودش را در یکی از خیابان های این شهر رها کند و بی توجه رها شود و بعد ها بشود پرونده ای مبهم و حل نشده و پر از درگیری.بین زین و در یک قدم بود، همانطور هم بین زین و دنیای ناشناس و غریبه لس آنجلس؛ شهری پر زرق و برق که گاهی در ورای این تزئینات نورانی اش، کازینو های غیرقانونی، اجساد به قتل رسیده و مشکوک، بازیگر ها و هنرمندان نسبتاً مشهور و خانه هایی با زیباترین دکوراسیون و طراحی و البته،هزاران هزار دکه استارباکس وجود داشت.
شهر رویایی و خیال انگیز..و غریبه..
یک قدم..
جیب های کاپشن لویی خالی شد و در خانه بسته شد. دست در جیب برد و سردی کلید را احساس کرد.
به راستی که لس آنجلس، شهر زیبایی ها بود!
خیابان ها، با وجود خلوت بودن، مثل همیشه بودند و چیزی کم و کسر نداشتند- چیزی به جز سر و صدا و شلوغی و عابرین و رهگذران بسیار که بی توقف می گذشتند و بی تفاوت به بیلبورد ها نگاه می کردند.
عبور و مرور در چنین ساعاتی کم و به ندرت بود. گهگاهی صدای موتوری می آمد و گهگاهی هم صدای جیر جیر لاستیک خودرویی. در دور دست ها، صدای جیغ و فریاد افراد مست می آمد که بلند بلند آهنگی را می خواندند. از ته ریه هایشان فریاد می زدند و خط به خط متن شعر را کامل می کردند.
در حالی که اکثریت مردم در خواب بودند، زین در خیابان ها قدم می زد و به دنبال نقطه ای آرامش بود.
نقطه آرامش، جایی بود که زین همیشه برای شب زنده داری هایش به آنجا می آمد و تا صبح آنجا می نشست- بی آنکه کاری بکند.
نقطه آرامش زین در نیویورک، اول از همه، حیاط پشتی خانه اش بود.
اما بعد از اسباب کشی دوست دخترش، ماتیلدا، حیاط پشتی تبدیل شد به مکانی برای حمام آفتاب و باغچه ها و گلدان های مختلف ماتیلدا. زین حیاط پشتی را از دست داد؛ و بی شک بعد از دست دادن اولین نقطه آرامشش، بی قراری می کرد و این بی قراری، تا زمانی ادامه پیدا کرد که زین نقطه آرامش دیگری برای خودش پیدا کرد..جلوی پنجره اتاقش که رو به دریاچه مصنوعی اینگایشا بود.اما خب، البته که هیچ زنی دوست ندارد وقتی که نیمه شب از خواب بیدار می شود، شوهرش را جلوی پنجره و خیره به بیرون پیدا کند!
و ماتیلدا، حداقل به عنوان یک زن، به چنین چیزی دچار بود.به این ترتیب، بعد از دعوا های متداول، زین باری دیگر نقطه آرامش خود را از دست داد.
پیدا نکردن نقطه آرامش جایگزین، زین را روز به روز عصبی تر می کرد؛ چون بی خوابی هایش شدیدتر و بیدار ماندن هایش دیگر بی دلیل شده بودند.
در ادامه و در اوج این دوره بی قراری و عصبی، دعوا زین و ماتیلدا شدت عجیبی گرفت و ماتیلدا را به ترک کردن خانه و زین را به روی آوردن به سیگار، مجبور کرد. و بعد هم..آتش!مرور تاریخچه نقاط آرامش، کمی زین را امیدوار کرد؛ اینجا دیگر نه ماتیلدایی و نه دیگر خانه ای در کار بود، چون تمام پیکر آن خانه به آتش کشیده شده بود و سوخته شده بود.
ساعت یک و خورده ای صبح بود و زین، خسته و کوفته از پیاده روی شبانه جدیدش، به خانه برگشت. کلید را با احتیاط سرجایش گذاشت و بعد از چک کردن لویی، پاورچین پاورچین به اتاق خودش رفت و در اتاق را بست.
در حالی که میبل روی یکی از مبل های پذیرایی و لویی روی تخت اتاقش به خواب عمیقی فرو رفته بودند، زین خیره به سقف روی تختش دراز کشیده بود و به خیابان های خالی شهر فکر می کرد که تا چند ساعت دیگر، شلوغ می شدند.
YOU ARE READING
Insomnia |Z.M|
Fanfiction[Discontinued] "اگر ما هیچ گاه نفهمیم چرا قلب ها گولمان می زنند، چه؟" Ziam By: Shey-da