در حالی که خیس آب بود، در سالن انتظارات نشسته بود.
روی نیمکتی که نشسته بود، پیرمردی با بسته کوچکی آبنبات، که چند ثانیه پیش به او تعارف کرده بود، و دختربچه ای همراه با مادرش نشسته بودند.میبل از گرسنگی از داخل کوله چنگ می انداخت. گربه بی نوا، از دنیای پشت این لایه فابریک بی خبر بود؛ بی خبر از تیزی تیغ، خیسی جاده، شوری خون و کبودی های دست و پای زین.
عاصی و تسلیم شد. زیپ کوله را باز کرد که گربه کمی هوا تازه دریافت کند.
- مامان، مامان؛ نگاه کن!
دخترک به گربه داخل کوله اشاره کرد اما مادرِ درگیرش، به مکالمه تلفنی اش ادامه داد.
- مالِ شماست؟
لبخند کمرنگی زد و سرش را تکان داد.
- می تونم بهش دست بزنم؟
لبخند زین، جواب بود.
دخترک دستش را دراز کرد و به آرامی پشت و گردن گربه را نوازش کرد.
- چه گربه نازی دارید آقا. اسمش چیه؟
- میبل.
- میبل؟
- در اصل ماربل هست که میبل صداش می کنیم.
لبخند صادقانه اش، این واقعیت را در بر داشت که تاکنون کسی راجع به چنین چیزهایی با او بحث نکرده بود.
از دید همه، او یک چک پول پربها و یک قرارداد چند ماهه پر چرب و چیلی بود.
انگار از دید این آدم ها، احساسات او در کلمات اشعارش و نت های آهنگش باید گم می شد و همراه با هر شات بوربن، فرو داده می شد.- من هم چند تا تیله دارم، اما هیچ کدوم به قشنگی و بامزگی گربه شما نیستن!
دخترک ریز خندید و گربه خرخر کرد.
زین با خود فکر کرد که چرا تابحال به معنی اسم گربه فکر نکرده بود؟
- چرا اسمش رو گذاشتید ماربل؟ دلیل خاصی داره؟
شانه ای بالا انداخت و جواب داد: نمی دونم.
و واقعاً هم نمی دانست.
شاید می دانست.
شاید می دانست و از یاد برده بود، مثل هدف واقعی زندگی اش و یا معنی عشق و احساس وزش نسیم خنک روی پوستش.زنگ قطار به صدا در آمد.
- مسافرهای ال ای هر چه زودتر سوار بشن! قطار بزودی حرکت می کنه!
نگاهی به قطار انداخت.
- من باید برم.
و سر گربه را داخل کوله کرد و زیپ کوله را بست. بلند شد و کوله را روی دوشش انداخت.
- قول می دید مراقبش باشید؟
در حالی که به سمت قطار می رفت و کم کم از دخترک دور می شد، جواب داد: قول.
ESTÁS LEYENDO
Insomnia |Z.M|
Fanfic[Discontinued] "اگر ما هیچ گاه نفهمیم چرا قلب ها گولمان می زنند، چه؟" Ziam By: Shey-da