دستشو کلافه توی موهاش برد و به صفحه سفید جلوش خیره شد..
دیگه مغزش داشت از بین میرفت..مثل یه محله شلوغی بود که دلش میخواست بلندگوشو برداره وداد بزنه تا همه ساکت بشن ولی نمیتونست پس بیخیالش شد و سعی کرد به هیچی فک نکنه..
خودکارو دستش گرفت و سعی کرد بنویسه..سعی کرد به یاد بیاره خاطراتی رو که فراموش کرده بود..میدونست از اول هم اشتباه بوده..اشتباه بوده که قبول کرده خاطراتشو پاک کنه..اونم به چه قیمتی؟ به قیمت وارد شدت به بهشت؟ وارد شدن به این دنیای سفید ؟ دنیایی که ...
دستی رو صورتش کشید..اگه قشنگ ترین اتفاقا و زیباترین خاطراتشو هم پاک کرده باشن چی؟ ولی اونا قول دادن دست به خاطرات خوبش نزنن، نه؟ دائم با این سوال کلنجار میرفت ولی سعی میکرد اروم باشه..
بار دیگه به صفحه سفید رو به روش نگاه کرد و خودکار سفیدش رو به دست گرفت..
"وادهل حتی خودکار هم سفیده؟چه وضعشه"داشت حالش از این همه سفیدی بهم میخورد..همه چی براش غیر قابل تحمل شده بود..
خودکارو نزدیک برگه سفید برد و سعی کرد بنویسه..
تمرکز کرد تا یادش بیاد ولی بازم نتونست..خودکارو تو دستش فشرد و با ضرب پرتش کرد به گوشه اتاقش ، همه وسایل روی میزش رو روی زمین پرت کرد..به مرز جنون رسیده بود...یکمی توی همون حالت ایستاد تا اینکه متوجه ورود کسی به اتاقش شد..
هری:هی..کستیل..حالت خوبه؟دست هریو روی شونش حس کرد..برگشت سمتش..
کس:هی
نگاهی به سرتا پای هری انداخت و لباس نظامی رو دید.لبخند نصفه ای زد و گفت:میبینم آماده شدی
هری خندون:بله اماده ی خدمت هستم قربان
کس:خبه حالا خودتو لوس نکن
هری:هی میرم تو این جنگ میمیرم دلت برام تنگ میشهکس:هیس! بی ادب جرات نداری بمیری، فهمیدی؟
هری:چشم
کس:نیاز به بک عاپ داشتی به خودم بگو
هری:حتما قربانبه حالت نظامی ایستاد و به کس نگاه کزد
کس خنده ای کرد و گفت :خب حالا،آزاد!
هری:خب دگ کاری نداری؟ باید برم..
کس:برو
هری:بای کسی
کس:بای بچه
هری برگشت و رو به کس چشمکی ریز زد
کس:مراقب خودت باشهری لبخندی زد و سری تکون داد..کستیل اون خنده و قیافه شاد هریو توی ذهنش ثبت کرد..شاید برای آخرین بار بود که داشت میدیدش..
سری تکون داد و سمت در رفت تا ببندتش ولی عکسی روی زمین توجهشو جلب کرد..عکسو برداشت و به تصویر پسری چشم سبز خیره شد..ضربان قلبش بالا رفت و سردرد عجیبی بهش هجوم آورد..چشماشو بست و صدای داد کسی توی مغزش اکو شد
کسی که تقاضای کمک داشت ؛ انگار داشت زیرشکنجه آسیب میدید..
چند وقتی بود همچین صداهایی توی ذهنش پخش میشد..وقتی هم که به دکتر مراجعه کرد با جمله ی
"به خاطر ماموریت سخت قبلیته هنوز فشار زیاده روت. سعی کن اروم باشی"
مواجه شد و سعی کرد خودشو قانع کنه که همش بخاطر فشاره و مسئله جدی ای نیست...عکسو روی میز گذاشت و سمت تختش رفت و روش دراز کشید . با نفسهای عمیق خودشو اروم میکرد؛ حداقل تلاششو میکرد که آروم باشه..
چشماشو بست و سعی کرد بخوابه..ولی این مسئله به طرز فجیعی مسخره بود..
فرشته ها نمیتونستن بخوابن..اما کس همیشه برای خوابیدن تلاش میکرد..
شاید این یکی از اون عادتایی بود که از زمین با خودش اورده بود................
ببخشید برای تاخیر:)
یکم شرایط اوکی نیست و موقع امتحانات هم هست..
خلاصه از بعد امتحانا هفته ای دو روز آپ داریم:)و اینکه
ووت و کامنت بدین من یکم انرژی بگیرم:)
وگرنه همین جا ولش میکنم میرم..ووت و کامنت بزارید:)
نظرتون درمورد ادامه داستان چیه؟
نظرتون درمورد گذشته کستیل؟
عال د لاو
YOU ARE READING
Angel Of The Lord
Fanfictionهمم..خلاصه ای نمینویسم..چون به نظرم خلاصه همه چیو لو میده..پس با ما همراه باشید:)