(گذشته)
چشماشو آروم باز میکنه ولی به خاطر تابش نور خورشید دوباره محکم چشماشو میبنده..دستشو جلوی چشمش میگیره و بلند میشه و چشماشو باز میکنه..
همه ی بدن پوستش درد میکرد..فکر نمیکرد سقوط از بهشت انقدر دردناک باشه.
خودشو مرتب میکنه، به اطرافش نگاهی میندازه
همه جا پر از انسان و شلوغی بود.
سرگردون دور خودش میچرخه، الان باید چیکار میکرد؟تنها توی دنیای انسان ها ترسناک تر از چیزی بود که فکرشو میکرد.همینطور در حال چرخیدن و دیدن و اطرافش بود که چشماش توی چشمای سبز یه پسر قفل میشه.
پسر لبخندی میزنه و به طرفش میاد: سلام..گم شدی؟جوابی نمیده
اندفعه پسر دستشو جلوی صورت کستیل تکون میده: هی چرا جواب نمیدی؟حالت خوبه؟
چشماشو از چشمای پسر میگیره و به زمین نگاه میکنه: من خوبم
پسر:عام خب خوبه..قهوه میخوری؟
کستیل تعجب میکنه: قهوه؟چی هست؟یه سلاح کشندس؟پسر میخنده ک خندش باعث چین خوردن گوشه چشمش میشه و کستیل دوباره بهش خیره میشه.
کستیل: منظورم اینه آره میخورم
پسر: پس دنبالم بیاروی یکی از صندلیای چوبی میشینه و منتظر قهوش میشه.
حتی خودشم نمیدونست چرا قبول کرده، اون ک هیچی نمیتونست بخوره داشت چیکار میکرد؟ باید قبل اومدن پسر از اونجا میرفت..ولی یه بخشیش نمیخواست بره..اخمی میکنه
[به خودت بیا کستیل،چه مرگت شده؟باید از اینجا بری خب؟! پس یک دو...]پسر چشم سبز قهوه رو روی میز میزاره: بفرمایید
کستیل از افکارش بیرون میاد و با چشمای ابیش به پسر زل میزنه.
پسر ابروهاشو بالا میده:چیزی شده؟
کستیل سری به نشونه نه تکون میده
پسر سری تکون میده و روی صندلی رو به روی کستیل میشینه،
دستشو دراز میکنه: اسمم دینه، اسم تو چیه؟کستیل به دستای دین خیره میشه و بعد سرشو بالا میاره و به چشماش خیره میشه : کستیل
دین دستشو جمع میکنه و لبخندی میزنه: خوشبختم
کستیل دیگه حرفی نمیزنه
سکوت بدی بینشون حکم فرما میشهدین سرفه نمادینی میکنه: خب کستیل کجا زندگی میکنی؟
کستیل: هیچ جا..تازه اومدم اینجادین آهانی میگه..اون پسر به نظرش زیادی عجیب بود
دین: خب من برم به کارم برسم
کستیل: باشهبعد از رفتن دین کستیل بشکنی میزنه و از اونجا سرسع محو میشه و به بالاترین نقطهی بلند ترین ساختمون شهر میره
نفسای عمیقی میکشه، جو زمین براش خفه کننده بود..اگر کارش براش اهمیت نداشت همین الان بن بهشت برمیگشت ولی خب به نظرش خیلی مسخره میومد که اومدن به زمین جزو یکی از دوره های کارش باشه..
از اون بالا به شهر زیرپاش نگاهی میکنه..خب اون الان باید چیکار میکرد؟راه میرفت و با انسان ها گفت و گو میکرد؟
سری تکون میداد..فعلا نیاز داشت تا جایی دور از زمین و نزدیک بهشت باشه تا بتونه تمرکز کنه
............
منو نزنید
میدونم خیلی دیر شده
اندفعه دیگه قول میدم مرتب اپ کنم
شماهم با ووت و نظراتون بهم انرژی بدین
بوس
بوس
YOU ARE READING
Angel Of The Lord
Fanfictionهمم..خلاصه ای نمینویسم..چون به نظرم خلاصه همه چیو لو میده..پس با ما همراه باشید:)