روی میزش نشسته بود و درحال نگاه کردن به پرونده های قدیمی لویی بود..
پرونده درخشانش نشون میداد که تا چه حد زرنگه و احتمال گرفتنش تقریبا منفی یک درصده..پوزخندی زد و پرونده رو روی میز گذاشت..هنوز هم نمیدونست برای چی کستیل رو برای این ماموریت انتخاب کرده بودن+میبینم آماده شدی..
صدای آنا باعث شد از افکارش بیرون بیاد
سرشو بالا آورد و به دختر قد بلند رو به روش نگاهی کرد.
از روی میز بلند شد و به سمت دخترک رفت..+راجب بهش مطمئنی؟
کستیل نفس عمیقی کشید
-راستشو بخوای نه ولی گندیه که خودم زدم ..باید اون بچه رو از دست اون شیطان نجات بدم وگرنه نمیدونم چه بلایی قراره سرش بیادآنا نگران یه قدم نزدیک کس شد و دستشو رو شونش گذاشت
+ولی..کستیل دست انا رو میگیره و اجازه نمیده تا حرفشو کامل کنه
- بلایی سرش بیاد هیچوقت خودمو نمیبخشم..آنا دستی رو صورت کستیل کشید و گفت:
حداقل میدونیم که تا الان سالمه پس نگران نباش و تمرکز کنچشماش رو بستو سرشو تکون داد..نفس عمیقی کشید و از آنا دور شد
جلوی آینه اتاقش ایستاد
گردنبندشو از توی جیبش برداشت و دور گردنش انداخت..آنا به دیوار اتاق تکیه داد و با تعجب به کستیل نگاه کرد
خیلی دلش میخواست درمورد اون گردنبند از کستیل سوال بپرسه ولی این اجازه رو نداشت
خودش رو سرگرم دستاش کرد اما بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش طاقت نیاورد و از دیوار فاصله گرفت و سمت کستیل رفت
+عام..نمیخوام فضولی کنم....ولی این گردنبند چیه؟
کستیل خنده ای کرد- اگه نمیپرسیدی تعجب میکردم
گردنبند رو تو دستش گرفت و رو به آنا برگشت
-این هدیه ای از طرفه زمینه.. از اونجا اوردمش
+کسی بهت داده یا ...
کستیل کمی فکر کرد
-یادم نمیاد..فقط وقتی که از زمین برگشتم این توی جیبم بوده
آنا که کنجکاو تر شده بود گفت: چرا یادت نمیاد؟
- چون....وارد شدن شخصی به اتاق باعث قطع شدن حرف کستیل شد..
آماندا با تعجب به اون دو نفر خیره شد بود..
با عصبانیت گفت: استایلز رو گرفتنو وینچستر هنوز آزاد نشده اونوقت شما دونفر اینجا دارید لاو میترکونید؟آنا هول برگشت سمت آماندا و گفت: نه نه ما فقط.. داشتیم حرف میزدیم
آماندا: مهم نیست
رو به کستیل: آماده رفتن هستی؟
کستیل گردنبندشو زیر لباسشپنهان کرد : آره هستم
آماندا: پس بریمو بدون هیچ حرف دیگه ای رفتن
آنا: پس میدونی باید چیکار کنی دیگه؟
کستیل: انقد نگران نباش بچه از پس خودم برمیام
آماندا: از اونجایی که پیر شدی نمیشه نگرانت نشد
کستیل: هری نیست ماشالا جاشو پر کردین
آماندا نزدیک کس رفت و گفت: اون بچه باید سالم برگرده فهمیدی ؟کستیل سرشو به نشونه فهمیدم تکون داد و جلوی دروازه بهشت قرار گرفت
اون دروازه بسیار بلند و آهنی بود
کمی عقب رفت
دروازه کم کم باز شد و صدای بسیار بلندی همه جا رو فرا گرفت..این نشون میداد وقت رفتن رسیده.
آنا فریاد زد: هنوز هم وقت برای پشیمون شدن داری
بال های بزرگ و سفیدش رو باز کرد
کستیل: نه از پسش برمیاماروماروم شروع کرد به باز و بستن بال های نرمش و حرکت کرد به سمت پایگاه جهنمی شیطان..
باید ماموریتشو تموم میکردباید دین و هریو از چنگ لویی نجات میداد
تند تر و محکم تر بال زد..بعد از نصف روز بالاخره به مقر شیطان رسید
خنجرش رو دراورد و محکم دستش گرفت با نفرت به مکان رو به روش خیره شد
حالا لبخند جاشو به اخم داده بود
ترس جاشو به شجاعت
و ضعف جاشو به قدرتاون آماده جنگ شده بود..
..................................................
اینم پارت جدید :))
امیدوارم خوشتون اومده باشه
نظرتون؟
به نظرتون کستیل موفق نجاتشون بده؟شرایط آپ کردن پارت بعدی
بالای 20 تا کامنت
بالای 10 تا ووتخواهشا حمایت کنید تا انرژی بگیرم و بتونم تند تر آپ کنم :)
ممنون
YOU ARE READING
Angel Of The Lord
Fanfictionهمم..خلاصه ای نمینویسم..چون به نظرم خلاصه همه چیو لو میده..پس با ما همراه باشید:)