هری که چشمای سبزش حالا از همیشه بیشتر گرد شده بودن با تعجب گفت: با یه بشکن ما رو به این روز دراورد
و به خودشون که رو به روی هم بودن در حالی که دست و پاشون بسته شده بود و توی هوا معلق بودن
ادامه داد: آخرین باری که دیدمش انقدر قدرتمند نبود...دین چپ چپ نگاهش کرد و اهی کشید و گفت: تو همیشه انقدر حرف میزنی؟
خب از همون موقعی که هری وینچسترو پیدا کرده بود مدام در حال حرف زدن بود و این مسئله دینو حسابی کلافه کرده بودهری لبخند گشادی زد و گفت:اره
دین سرشو تکونی داد و چشماشو بست
هری به اطرافش نگاه کرد..همه جا بیش از حد تاریک بود و این برای هری یکم ازار دهنده بود. یکم دست و پاشو تکون داد تا بیینه میتونه از این وضعیت نجات پیدا کنه ولی متاسفاته به بن بست خورده بود..نفس کشید و گفت: خب حالا از خودت بگو
دین همونطور که چشماش بسته بود:هیچی یادم نمیادهری:ینی چی
دین چشماشو باز کرد و اخمی به هری کرد: ینی همین هیچی جز اسمم یادم نمیادهری با کمی تعجب گفت: ینی نمیدونی چرا اومدی جهنم؟
دین سرشو به نشونه نه تکون داد
هری یکم سرشو نزدیکش برد:ینی نگم بهت؟
دین: نههری چشماشو ریز کرد و گفت:ینی نگم بخاطر برادرت الان اینجایی؟
دین با کلافگی: تو خنگی؟
هری:حقته بدونی
دین با اخم غلیظی گفت:نمیخوام بدونم نمیفهمی؟؟؟؟؟هری چشماشو میچرخونه و میگه: باشه بد اخلاق
دین نفسی میکشه و یکم فک میکنه و میگه: راستی اینو از کجا میشناسی؟
هری بی تفاوت و بدون نگاه کردن به دین میگ:کیو؟
دین ابرویی بالا میندازه و میگه: لویی رو
هری اخمی میکنه:لانگ استوریدین نیشخندی میزنه: وقت به اندازه کافی داریم
هری با لحن عصبی ای میگه:گفتم نه..فعلا هم باید با یه نفر ارتباط برقرار کنم ساکت باش
دین: کی؟
هری: کس. مافوقمدین: چی؟ کستیل؟
هری زیرچشمی دینو نگاه کرد:میشناسیش؟
دین از جواب خودشم تعجب کرده بود:عام از کجا بشناسم؟هری یکم نگاهش کرد و بعد چشماشو بست: هیس تمرکزمو نریز بهم
.....
کستیل که در حال راه رفتن توی راهرو های بهشت بود ناگهان سردرد عجیبی میگیره.. کنار دیوار تکیه میده و سرشو با دستاش میگیره..
سعی میکنه پیامی که هر ثانیه نیروش بیشتر میشد رو بخونه..
حروفای یکسانی تو مغزش میپیچید..به سختی از جاش بلند شد و سمت دفترش رفت..
کاغذ و خودکارشو برداشتو و حروفای توی مغزشو نوشت( O L I E S U O L I E S U O L I E S U O L I E S U)
بعد از چند دیقه همه صداهای توی مغزش ساکت شدن..
به برگه نگاه کرد و بهش فکر کرد..Olieu .. Eliou.. Uileo.. Louei
به حروفایی که بهم چسبونده بود نگاهی کرد
زیرلب: کلمه آخری یه حرفی کم داره..یکم نگاه کرد و بعد ترس و وحشت عجیبی سرتا پاشو فرا گرفت.
به سمت دفتر اصلی دوید و درو باز کرد و بدون هیچحرفی گفت : لویی
آنا که با تعجب به کستیل نگاه میکرد: چی؟
کستیل نفس زنان و تند تند گفت: هری شکست خورده..آنا چشماشو رو هم گذاشت و گفت: الان کمک میفرستم براش..
کستیل: نه..لویی اونا رو گرفته.. خودم میرم دنبالش.
آنا: اما..کستیل: این از اول هم ماموریت من بود پس خودم بهش رسیدگی میکنم..میرم آماده شم
و بدون هیچ حرف دیگه ای سمت دفترش حرکت کرد..
......................
لطفا ووت بدین و کامنت بزارید:)
YOU ARE READING
Angel Of The Lord
Fanfictionهمم..خلاصه ای نمینویسم..چون به نظرم خلاصه همه چیو لو میده..پس با ما همراه باشید:)