دستشو جلوی صورت زخمی دین گرفت و تکون داد،
:پیس..پیس
ولی جوابی نگرفت..اخمی کرد و بیشتر دستشو تکون داد و یکمی بلند تر و محکم تر گفت
:پیس..پیس..وینچستر بیدار شونفسی کشید و چشماشو رو هم گذاشت و زیر لب گفت:خدایا..منو ببخش..
ضربه محکمی به صورت دین زد طوری که باعث شد دین با درد از جاش بلند بشه و ناله ای از سر درد بکشه..چشماشو اروم باز کرد و به پسر چشم سبز رو به روش خیره شد..نمیشناختش..توی این چند وقت تاحالا ندیده بودش..
دین با کمی ترس گفت : تو..تو کی هستی
هری لبخندی زد با مهربونی گفت : هری هستم..هری استایلز.فرشته نجات تو از این جهنم داغ ..
دین با بهت و تعجب نگاهش کرد..تاحالا توی اون مکان فرشته ندیده بود..
دین: نمیفهممهری چشماشو چرخوند و گفت:شما آدما واقعا خنگید
یکمی جلو تر رفت که باعث شد دین ناخودآگاه کمی به عقب بره
هری متوجه ترس دین شده بود : هی هی آروم باش میخوام کمکت کنم..دین که گیج تر از این نمیشد گفت: تو برای چی باید منو نجات بدی؟
هری با کلافگی گفت: تو ماموریت منی..هوففففف فعلا وقت توضیح دادن نداریم تو راه برات تعریف میکنم ..الان یکم با من همراهی کن تا دست و پاتو باز کنم ..دین از حرفای پسر رو به رو که به گفته خودش فرشته نجاتش بود سردر نیاورد ولی تو اون شرایط چاره ای جز اعتماد نداشت پس باهاش همراه شد و کمک کرد تا دست و پاهاشو باز کنن
هری: آخیش اینم از آخرین بند خدایی خیلی سخت بودن
دین نگاهی به هری انداخت و هیچی نگفتهری یکم فضا رو بو کرد و چشماشو ریز کرد و گفت:بوی دویل(شیطان) به مشامم میخوره..
دین نگاهی به در انداخت و گفت : به فاک رفتیم
هری خط نگاه دین رو دید که تهش میرسید به شیطانی که با بهت و عصبانیت در حال دیدن هری و دین بود
یکم بیشتر به دویل بزرگ خیره شد و چشماش گرد شدن و زیر لب زمزمه کرد: لویی..
.....................................................
بعد یک قرن پست جدید:)
شرایط آپ بعدی..
ووتا بالای بیست
کامنتا بالای سی تا:)))))
دوستاتونم تگ کنیدنظرتونم بگید:)
به نظرتون هری از کجا فهمید لوییه؟:)
YOU ARE READING
Angel Of The Lord
Fanfictionهمم..خلاصه ای نمینویسم..چون به نظرم خلاصه همه چیو لو میده..پس با ما همراه باشید:)