♡| دنیایی بدون زن|♡

11.8K 849 41
                                    

تا به حال شده دنیایی بدون زن ها تصور کنین؟ دنیایی که فقط مرد ها وجود داشته باشن! باید بگم الان سال 2219 هست و تقریبا هیچ زنی روی زمین پیدا نمیشه. همه این اتفاقات از صد سال پیش شروع شد. جنگ جهانی چهارم. صلاحی ساخته شد که میتونست تا کیلومتر ها ادم هارو بکشه. اما فقط زن ها. شاید فکر کنید که این کار بی فایدست اما باید بگم زن ها مهم ترین چیز روی زمین هستند چون بدون اونها هیچ زاد و ولدی انجام نمیشه! این جنگ گرم و سرد انقدر ادامه یافت که تمام کشور هارو در بر گرفت و تازه اون موقع بود که ابر قدرت ها فهمیدن چه بلایی سر بشریت اوردن. همه مرد ها روی اورده بودن به تجاوز کردن به زنهای باقی مونده و با این کارشون اخرین زنهای باعی مونده هم از بین رفتن. زمین دچار هرج مرج شده بود. همه قطع امید کرده بودن و هرجور که دلشون میخواست زندگی میکردن جوری که انگار این پایان دنیاست! و واقعا هم پایان دنیا بود چون هیچ زنی نبود تا تولید مثل انجام بشه!
همه جا بدون روح و زندگی شده بود که دکتر بوریس ژیواگو دست به یه اختراع زد. باروری مردان! اولش همه متعجب بودن اما وقتی همه رسانه های مطرح جهان اون رو تایید کردن جهان دوباره امیدوار شد. اگه فکر میکنین کار دکتر ژیواگو باید اسون بوده باشه سخت در اشتباهید. ماه ها طول کشید تا دکتر ژیواگو تونست یک تخمک مصنوعی برای انسان بسازه. سال ها طول کشید تا یک رحم مصنوعی از جنس گوشت انسان ها ساخته بشه و سالها طول کشید تا یکم مرد بتونه بارور بشه! اما خوشحال نشید چون بعد از بارور شدن اونها بچه نمیتونست تا شش ماه بیشتر دووم  بیاره. دقیقا 20 سال گذشت تا اونها تونستن اولین بچه مصنوعی رو به دنیا بیارن. اون بچه الان هشت سالشه و باید بگم واقعا بچه سالم و باهوشیه. اما باید بگم باز هم ما نگرانیم. چون اون بچه یه پسر بود. بچه های بعدش هم پسر بودن. تخمک هایی که ما میساختیم ژن مونث رو پس میزدن اما ما دختر میخواستیم. همه چیز بد تر شد چون دکتر ژیواگو بعد از پنج سال از به دنیا اومدن اون بچه درگذشت و ما نابغه ای مثل اون رو از دست دادیم
...
من کیم تهیونگ پرفسور رحم و باروری مردان هستم! اینکه میگم پروفسور فکر نکنید من یه ادم پنجاه ساله هستم! نه! من دقیقا 24 سال و 4 ماه و 18 روزمه. و باید بگم جزء اخرین ادم هایی بودم که از شکم یک زن متولد شدم! من یه پروفسور موفق هستم و توی دانشگاه هاروارد رتبه 1 رو کسب کردم. شاید فکر کنید که من یه ادم کاملا بدون تفریح هستم. اما باز هم اشتباه میکنید. من در کنار شغل خوبی که دارم تفریحات بزرگی هم دارم. کلوپ های شبانه! خوردن نوشیدنی با دوستا و ماشین سواری تو شب چند تا از تفریحات منه. راستی شغلم پژوهش درباره تخمک های مصنوعیه و دارم تلاش میکنم اولین کسی باشم که میتونه یه دختر بسازه! میدونم ارزوی بزرگیه اما شاید بتونم بهش برسم!
سرم رو از میکروبسکوب جدا کردم و شقیقم رو ماساژ دادم. جدیدا زیادی توی ازمایشگاه میمونم و روی کارم تمرکز میکنم! نامجون یکی از بهترین دوستام توی ازمایشگاه اومد و دست روی شونم گذاشت و گفت:
_واو پسر خسته نشی؟
خندیدم و دستم رو تو موهام بردم و تکون دادم.
_راستش واقعا خستم! مغزم داره از وسط نصف میشه!
نامجون خندید و گفت:
_چرا یکمی خوش نمیگذرونی؟ میدونی الان تایم خوبی برای کلاب رفتنه!
خندیدم و گفتم:
_اره ... چطوره با هم بریم؟
نامجون سرش رو به چپ و راست تکون داد و بعد دست چپش رو که حلقه طلایی رنگ داخل انگشتش میدرخشید بهم نشون داد.
_دوست دارم بیام اما جین بفهمه زندم نمیزاره!
از روی صندلی چرخدار بلند شدم و گفتم:
_اوه پسر حواسم نبود ازدواج کردی.
راستش جین و نامجون ماه پیش با هم ازدواج کرده بودن و من هنوز بهش عادت نداشتم. یونیفرم سفید رنگم رو دراوردم و روی صندلی گذاشتمش.
_نامجون من واقعا احتیاج دارم یکی رو به فاک بدم تو هم میتونی بری خونه جین رو به فاک بدی!
نامجون بلند خندید و من کت مارک دارم رو برداشتم و از ازمایشگاه بیرون زدم. اوایل بهار بود و تا شب کمی مونده بود و هوا خوب بود پس من درحالی که کتم رو توی دستم گرفتم تو خیابون ها راه افتادم. شهر زیبا بود اما انگار چیزی کم داشت. چیزی به نام زن! از عکس ها و فیلم های قدیمی زن هارو دیده بودم و راجبشون از پیر مرد ها شنیده بودم اما هیچوقت نمیتونستم تصورشون کنم. جوری که پدرم از مادر خدا بیامرزم حرف میزد و اشک چشمهاش رو پر میکرد نشون میداد اونها چیز خارقالعاده ای بودن. اما به نظر من داشتن یه واژن و سینه های برامده نمیتونه انقدر تغیرات زیادی رو ایجاد کنه. در بزرگ ترین کلاب سئول رو فشار دادم و واردش شدم. مرد های برهنه دور میله ها میرقصیدن و مرد های هوس بازی مثل من براشون دلار دلار پول میریختن. رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم و از پیشخدمتی که اونجا در رفت و امد بود یک بطری آبجو خواستم. تا ابجو رو پیش خدمت برام بیاره به پسر خوش اندامی که تو اون هوالی بود و با شرتی که دم داشت و تل خرگوشی رو سرش گذاشته بود چشمک زدم. پیشخدمت اب جو رو برام اورد و بعد از خم شدن و گرفتن دستمزد ازم دور شد. مرد پیر و خرفتی اونجا قدم میزد جلو اومد و جلوم نشست و شروع به وراجی کردن کرد:
_تو که انقدر خوشگلی چرا اون وسط نمیرقصی؟ بهت نمیاد دام(تاپ) باشی!
نیشخند زدم و گفتم:
_باور کن نمیدونی ساب(باتم) هایی مثل تو رو با دیکی که طراحیش از رو دیک خر بوده چجوری به فاک میدم!
پیر مرد که اصلا انتظار پر رو بودن من رو نداشت سریع از صندلی بلند شد و فرار کرد.

💡 slomb 💡Where stories live. Discover now