♡|اتاق 433|♡

5.6K 759 26
                                    

با بیچارگی اونهارو تو جیبم گذاشتم و به سمت ماشینم راه افتادم. سوار ماشینم شدم و پاکت و دسته کلید رو روی صندلی انداختم. داشتم از فضولی میمردم تا یه اسلومب رو از نزدیک ببینم. پاکت رو باز کردم و آدرس رو روی برگه نوشته شده، خوندم. زیاد هم دور نبود! چشمام رو بستم و اه کشیدم و بعدش ،به سمت مقصد ادرس روندم. به نظرم اسلومب ها باید جالب باشن. هومون هایی که بهشون تزریق میشه اونهارو زنونه میکنه و تقریبا یه بدل از زن هستن. توی سکس کردن واقعا لذت میبرن و میتونن چندین بار در طور یک بار ارضا شدن دام، ارضا بشن. با اینکه اونها میتونن کامشون رو بیرون بریزن اما نمیتونن اسلومب دیگه ای رو حامله کنن چون کاملا اسپرم هاشون غیر فعاله! اونا با عمل جراحی که داشتن و داشتن رحم مصنوعی خیلی سخت حامله میشن چون راه ورودی اسپرم ها دقیقا نقطه ای توی مقعد هست که دام باید پیداش کنه و خودش رو داخلش خالی کنه،این نقطه سخت پیدا میشه و سر باز میکنه. شاید بعد از پنج بار سکس پشت سر هم ، باز نشه چون ورودی اون توی روده باریک هست و اگه سخت باز نشه میتونه ایجاد عفونت های رحمی کنه. پس یه اسلومب باید هزاران بار سکس دردناک و خشن رو تحمل کنه تا شاید باردار بشه! نمیدونم واکنشم با دیدم اسلومبی که برام در نظر گرفتن چی میتونه باشه. کسی که قراره سخت به فاکش بدم.
به مقصد رسیدم و از ماشین پیاده شدم  یه ساختمون پر از محافظ دیدم. احتمالا اینجا پر از اسلومبه. جلو رفتم و با نشون دادن کارت شناسایی که ارشد مین بهم داده بود وارد اونجا شدم.  ساختمون شیک و تمیزی بود. وقتی وارد راهروی اتاقها شدم یکم شوکزده شدم چون از درهای نزدیک به همی که اونجا بودن صدای جیغ یا ناله میومد. سریع به طرف اسانسور رفتم و همونطور که توی برگه نوشته شده بود طبقه 11 رو فشار دادم. اسانسور توی طبقه یازده ایستاد و از اون اتاقک بیرون اومدم. اینجا در ها با فاصله تر از هم قرار داشتن و نشون میداد که اتاق های اینجا بزرگ تره! دیگه صدای جیع و فریاد نمیومد و فصای ساکتی داشت. توی راهرو دنبال اتاق شماره 433 گشتم و پیداش کردم. نفس عمیقی کشیدم و کلید رو داخل در انداختم و بعد از چرخوندنش در رو باز کردم. با دیدن خونه سوتی کشیدم. مثل اینکه به اسلومب ها بد نمیگذره!
داخل رفتم و در رو بستم داشتم به خونه نگاه میکردم که صدایی از پشت سرم شنیدم
_تو کی هستی؟
برگشتم و با دیدن پسری که چند قدم اونطرف ترم ایستاده بود تو شوک رفتم. فقط تنها چیزی که تو ذهنم بود زیبایی اون پسر بود. قدش خیلی از من کوتاه تر بود و بدن ریزی داشت. چشمهای درست و لبای سرخش خیلی قشنگ  بود. پاهای قلمی و سفیدی که داشت،من رو دیوونه میکرد. میپرسید از کجا فهمیدم؟ چون اون فقط یه پیراهن مردونه سفید رنگ داشت که تا رون هاش رو پوشیده بود. نگاهم پایینتر که رفت متوجه شدم زنجیر هایی هر دو پاش رو به هم وصل کرده
_ت..تتتو.... کی هستی؟؟؟
اون بار دیگه گفت و من اب دهنم رو محکم قورت دادم
_من اومدم برای ازمایش ازت خون بگیرم.
اون قدمی عقب رفت و گفت:
_ا..اما این کار هوسوک شیه!
دستپاچه گفتم:
اون سرش شلوع بود نتونست بیاد!
اون با اون زنجیر های پاش اروم ازم دور شد و روی کاناپه ای که اونجا بود نشست.
با من و من گفتم
_و..وسیله های پزشکیت کجان!
اون سرش رو تکون داد  و اروم گفت
_من اینجارو نمیشناسم،همین امروز صبح به اینجا منتقل شدم اما فکر کنم تو کمد توی اشپزخونه باشه.
سرم رو تکون دادم و به سمت اشپزخونه ای که اونجا بود رفتم. میتونستم بگم از من خیلی ترسیده بود چون با چشمای تیزش من رو میپایید. بعد از پیدا کردن سرنگ و لوله های مخصوص به سمتش رفتم و اون استینش رو برام بالا زد. چیزی نمیگفت و سرش پایین بود. به دستش نگاه کردم. خیلی کوچیکتر از دست من بود و خیلی سفید تر از پوست من! کمربنو مخصوص رو دور بازوش بستم و وادارش کردم دستش رو مشت کنه. روی رگش رو با پنبه و الکل تمیز کردم و سوزن رو توی پوستش فرو کردم و کمی از خونش رو با سرنگ مکیدم. جرعتش رو نداشتم به صورتش نگاه کنم و اون هم چیزی نمیگفت. پنبه رو روی زخمش گذاشتم و گفتم
_با انگشتت نگهش دار
_اون انگشتش رو روی پنبه گذاشت و من اندازه دستش رو با دست خودم مقایسه کردن و لبخند زدم. دستاش خیلی کوچولو بودن.
_شبیه به پرستار ها نیستی!
لبخند زدم و نگاهش کردم و گفتم
__چون پرستار نیستم!من یه پروفسروم.
با بهت نگاهم کرد
_پروفسور؟
سر تکون دادم
_خواستم خودم بیمارم رو ببینم!
اون لبخند غمگینی زد و گفت
_به ما بیمار نمیگن به ما میگن برده.
اون به پاهاش اشاره کرد و گفت
گفت :
_هیچوقت به پاهای بیمار زنجیر نمیبندن تا فرار نکنه.
خواستم سریع بحث رو عوص کنم.
_اممممم. بهتر نیست یکمی استراحت کنید چون...
اون پاهاش رو تکون داد و گفت:
_ اتاق خواب درش قفله! واقعا نمیدونم چرا
نگران به چهرش نگاه کردم. اون واقعا شبیه به هیچکدوم از پسرایی که دیده بودم نبود. حالا میتونم منطور پدرم رو بفهمم!

💡 slomb 💡Where stories live. Discover now