نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ارامشم رو حفظ کنم. روی کاناپه چرمی که تو خونه تهیونگ بود نشسته بودم. به بهونه اوردن قهوه به اشپزخونه طبقه پایین رفته بود. حالا ک فکر میکنم عجیبه. چرا با وجود یه نشیمن تو طبقه پایین، من رو به این بالا اورده بود. وقتی با نیشخند و سینی که فنجون های قهوه روش چیده شده بود از پله ها بالا میومد رو دیدم، هول کردم و کمی تو جام تکون خوردم. حالا واقعا ترسیده بودم و به اینجا اومدنم رو اشتباه میدونم. تهیونگ قهوه رو تعارف کرد و من سعی کردم بدون اینکه لرزش دستم رو نشون بدم فنجون ظریف رو بردارم. داشتم قهوم رو فوت میکردم ک صداش رو شنیدم
_نمیخوام حاشیه بچینم جئون. باید اذیت کردن جیمین رو بس کنی!
با اینکه حرفش راست بود و من دیگه نمیخواستم اسیبی ب جیمین برسونم، سرم رو تکون دادم و گفتم
_تو نمیتونی به من بگی چیکار بکنم یا نه!
تهیونگ اخم کرد و کمی تو جاش تکون خورد
_خوب میخوای چیکار کنی؟
_ به تو ربطی نداره کیم!
دیدم اخم تهیونگ پر رنگ شد. برای اینکه از نگاه سوراخ کنندش فرار کنم به فنجون توی دستم نگاه کردم و کمی قهوه نوشیدم.
_میخوای به کارت ادامه بدی نه؟
چیزی نگفتم و به نوشیدن قهوم ادامه دادم.
_خودت خواستی جئون.
فنجون رو پایین اوردم و خواستم نگاهش کنم که محکم مچ دستم رو گرفت و از رو کاناپه بلندم کرد. فنجون از دستم سر خورد و کمی روی رون هام ریخت
_اخ... کیم چه علطی داری میکنی...
بدون اینکه چیزی بگه من رو محکم کشید و به سمت یکی از در هایی ک اونجا بود برد. با وحشت به اتاق خواب و تخت بزرگی که رو به روم بود نگاه کردم.
_تهیونگ به خودت بیا!
بلند داد زدم و اون تنها کاری که کرد قفل کردن در بود.
_دیگه دیر شده جئون.
با وحشت اومد جلو و من رو روی تخت هل داد. میخواستم هولش بدم که جفت دستهام رو گرفت و با دستبندی که از جیب پشتی شلوارش دراورده بود دستهام رو بست. با چشمای کاملا باز به دستبند دور مچهام نگاه میکردم.
_تهیونگ بزار برم!
اون دو طرف لباسم رو گرفت و از هم کشید که باعث شد دکمه هاش از جا دربیان و بعضی قسمتاش پاره بشه.
با وحشت به صورت اخم کرده تهیونگ نگاه میکردم.
نفهمیدم شلوار و شورتم چجوری از تنم بیرون اومد. اون من رو روی تخت هول داد و زانوش رو روی قفسه سینم گذاشت تا تکون نخورم. دو طرف لباسش رو از پایین گرفت و اون رو بیرون اورد و بعدش دستش به کمربندش رفت. چشمام رو بستم. با اینکه اون رو لخت دیده بودم اما الان واقعا خجالت میکشیدم ازش چون واسه ترتیب دادن جیمین لخت نمیشد.
_ت..تهیونگ .. ب..بیا حرف ... بزنیم.
اون نیشخند زد و گفت
_ببخشید جئون ولی دیگه دیره.
خواستم چیزی بگم که چیز داغی رو روی ورودیم حس کردم. چشمام رو تا ته باز کردم. این که واقعا داشت اتفاق نمیوفتاد؟ تهیونگ حتی بدون اینکه من رو اماده کنه عضوش رو به زور واردم کرد. دیگه برام اهمیت نداشت که گریم رو ببینه. درواقع صورتم خیس از اشک بود. اون خودش رو تا ته داخلم جا داد و بعدش با سرعت باور نکردنی داخلم کوبید. انقدر درد داشتم که حتی نمیتونستم جلوی زجه زدن هام رو بگیرم. از ته دل داد میزدم. واقعا بد بود. خیلی بد بود. اون با دستش محکم دهنم رو گرفت و من چشمام رو بستم تا هرچه سریعتر همه چیز تموم بشه.
وقتی مایع گرمی داخلم ریخته شدم چشمهام رو به زور باز کردم و به چهره عرق کرده تهیونگ نگاه کردم. اروم دستش رو از روی صورتم برداشت و من نفس عمیقی کشیدم.
_این... کاریه که... تو ب..با جیمین.. م..میکنی
چشمامو بستم و اجازه دادم اشکهام سرازیر بشن. راست میگفت. جیمین هیچ گناهی نکرده که انقدر باهاش بدجنسی میکنم. وقتی عضوی که داخلم بود رو اروم تکون داد چشمام رو باز کردم و با گیجی نگاهش کردم. تهیونگ نیشخند زد و گفت
_حالا میخوام کاری که من با جیمین میکنمو نشونت بدم.
YOU ARE READING
💡 slomb 💡
Fanfictionتا به حال شده دنیایی بدون زن ها تصور کنین؟ دنیایی که فقط مرد ها وجود داشته باشن! باید بگم الان سال 2219 هست و تقریبا هیچ زنی روی زمین پیدا نمیشه. همه این اتفاقات از صد سال پیش شروع شد. جنگ جهانی چهارم. صلاحی ساخته شد که میتونست تا کیلومتر ها ادم هار...