در خونه با شدت باز شد و پسری 24، 25 ساله با چشم های آبی و موهای بلوند، با لباس هایی که مشخص بود از طبقه مرفه جامعه هست، از خونه خارج شد. به دنبالش دختری بیرون اومد و سعی کرد که به پسر برسه.
- آرتور!
- تنهام بذار مرگانا.
- آرتور صبر کن، اون منظوری نداشت، خودت میدونی که همیشه موقع سالگرد مامان اعصابش به هم میریزه، به علاوه ما تازه اسباب کشی کردیم، اون خسته اســ..
- نمیخواد طرفشو بگیری، خودت بگو! چند بار شده؟؟.. حق با اونه، اگه خیلی از دیدن من عذاب میکشه، نمیذارم بیشتر از این اذیت بشه.
- خودت میدونی که اینطور نیست! صبر کن خواهش میکنم!
پسر قدم هاشو بلندتر کرد و خیلی زود از دختر دور شد. دختر نفس نفس زنان ایستاد و با نا امیدی به برادرش که دور میشد نگاه کرد. امیدوار بود که قصدش برای فرار از خونه فقط یک عصبانیت لحظه ای باشه و شب برای شام برگرده..
بعد از چند ثانیه برگشت و داخل خونه بزرگی که به تازگی در یکی از بهترین محله های ایرلند خریده بودند شد و در رو بست. انعکاس صدای در داخل خونه پیچید. نگاهی به اطراف انداخت. جعبه های کوچک و بزرگ همه جای خونه رو پر کرده بودن. چند روز بود که از انگلستان به ایرلند نقل مکان کرده بودند و هنوز کاملا ساکن نشده بودند.
دختر به سمت راه پله رفت و از پله هایی که به نظر میرسید بی انتها باشن، بالا رفت. اتاق پدرش رو از بین چندین اتاق پیدا کرد و داخل شد. مردی با موهای خاکستری، با کمری که کمی خمیده شده بود، پشت پنجره ایستاده بود و مرگانا مطمئن بود که رفتن آرتور رو تماشا میکرد. تو یه دست مرد لیوان شراب و تو دست دیگه اش سیگاری بود که بدون استفاده روشن مونده و خاکسترش روی کفپوش میریخت.
دختر آهی کشید و پدرش رو چند بار صدا زد تا بالآخره متوجهش بشه. مرد با حواس پرتی برگشت و به دخترش خیره شد. ناگهان فریاد کشید و دستش رو بالا و پایین برد. ته سیگار روی کفپوش افتاد و بعد از چند ثانیه خاموش شد. مرد ناچار دستش رو داخل لیوان شرابش فرو کرد تا دردش آروم بشه. مرگانا خنده اش گرفت و سعی کرد که خنده اش رو پنهون کنه، ولی مرد متوجه شد و ناخودآگاه لبخند زد. مرگانا با دیدن لبخند پدرش، کمی آروم شد، سرش رو پایین انداخت و جلوتر اومد،خواست درباره آرتور صحبت کنه، ولی وقتی سرش رو بالا آورد، فهمید وقت خوبی برای صحبت در این باره نیست، در عوض مشتی به بازوی پدرش زد و گفت:
- وقتی خونه ی به این بزرگی میخری باید فکر چیدن وسایل هم باشی! قرار نیست که همشونو بنده بچینم؟!
اوتر دستش رو روی بازوش گذاشت، به صورت دخترش خیره شد و گفت:
- قسم میخورم تو قرار بود پسر به دنیا بیای!
YOU ARE READING
I'm Parked Here.
Romanceاین فن فیکشن رو 3 سال پیش نوشتم. بچه و خام و پر از اشتباه و خطائه ولی تصمیم گرفتم تغییرش ندم تا به خودِ گذشته ام بی احترامی نکرده باشم. پس ممنون میشم شما هم با اشتباه هاش کنار بیاید ^^ :ایده ی اولیه و عکس ها و بیشتر اتفاق های داستان از این فیلمه "Pa...