مرگانا رفتن برادرش رو نگاه کرد و با ناراحتی به سمت پدرش رفت.
آرتور جاده ساحلی رو طی کرد و به سمت ماشین زرد رنگ رفت. از مرلین خبری نبود. پاکتی که دستش بود رو داخل ماشین گذاشت، آستین هاش رو بالا زد و دست به کار شد..
به ماشین تکیه داده بود که از دور مرلین رو دید.
- هی چه خبر.
- بگیر.
آرتور پاکت رو به سمت مرلین گرفت. مرلین با تعجب پاکت رو گرفت و داخلش رو نگاه کرد. با شگفتی شلوار رو از داخل پاکت بیرون آورد. قبل از اینکه چیزی بگه، آرتور گفت:
- لازم نیست چیزی بگی. سوراخ شدن شلوارت تقصیر من بود، خریدن یه شلوار نو هم وظیفه من بود.
مرلین با لبخند شونه اش رو بالا انداخت و شلوار رو روی صندلیِ عقب ماشین گذاشت.
- نظرت در مورد یه رانندگی چیه؟
مرلین با تعجب به آرتور خیره شد.
- رانندگی؟ با کدوم ماشین؟!
- با همینی که من بهش تکیه دادم.
مرلین بلند خندید. آرتور با اخم به مرلین نگاه کرد.
- این ماشین چند ساله کار نکرده! چرخ هاش هم اصلاً باد نداره.
- به نظر من که بادش خوبه..
مرلین با تعجب نگاهش رو از آرتور گرفت، خم شد و تایرهای ماشین رو فشار داد. سرش رو بالا آورد و با خنده گفت:
- یه آدم حسابی اومده اینا رو باد کرده! خیلی جالبه..
آرتور با لبخندی که سعی داشت پنهانش کنه سوار ماشین شد.
- یــــوهــــــــو!! آرهههه!!!!
- مرلین!! محض رضای خدا بیا داخل ماشین!
مرلین بدنش رو از پنجره ماشین بیرون برده بود و از شادی فریاد میزد و دست هاش رو توی هوا تکون میداد.
- مرلین! مگه سگی؟!
مرلین با خنده سرجاش نشست. آرتور زیر لب گفت:
- کم مونده بود زبونتو دربیاری..
مرلین با لبخند گشادی که از روی لبش کنار نمیرفت گفت:
- برو خارج از شهر، میخوام یه چیزی نشونت بدم.
آرتور کنار جاده ایستاده بود و منتظر هنرنمایی مرلین با ماشین بود. مرلین ماشین رو کمی دورتر برد، دست هاش رو دور فرمون پیچوند و پدال گاز رو تا آخرین حد فشار داد.
YOU ARE READING
I'm Parked Here.
Romanceاین فن فیکشن رو 3 سال پیش نوشتم. بچه و خام و پر از اشتباه و خطائه ولی تصمیم گرفتم تغییرش ندم تا به خودِ گذشته ام بی احترامی نکرده باشم. پس ممنون میشم شما هم با اشتباه هاش کنار بیاید ^^ :ایده ی اولیه و عکس ها و بیشتر اتفاق های داستان از این فیلمه "Pa...