Part 6

43 17 2
                                    


مرلین نگاهی به آرتور انداخت.

- چرا از خونتون فرار کردی؟

آرتور نفس عمیقی کشید و به موج ها خیره شد. بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست.

- پدرم.. منو بخاطر مرگ مادرم سرزنش میکنه.. چون موقع تولد من از دنیا رفت. احساس گناهی که خودم دارم واسم کافیه، سرکوفت های پدرم هم اضافه میشه..

- میفهمم چی میگی..

و واقعاً هم آرتور رو درک میکرد.

- ولی آرتور.. پدرت الآن شکسته است.. هر لحظه ممکنه.. ممکنه..

مرلین نفس عمیقی کشید.

- تا موقعی که زنده است سعی کن از وجودش استفاده کنی. شاید یه موقعی برگردی پیشش که خیلی دیر باشه.

آرتور سرش رو به سمت مرلین چرخوند.

- تو پدرت.. هنوز زنده است؟

- نه.

جواب مرلین کوتاه بود. مشخص بود که تمایلی به صحبت درباره این موضوع نداره. و آرتور این رو متوجه شد. دستش رو روی شونه ی مرلین گذاشت. مرلین سرش رو به سمت آرتور چرخوند. آرتور شونه اش رو فشرد.

- چرا نگران عکس العمل خواهرت نبودی؟ یه زمانی تو خیابون از من فاصله میگرفتی که من همراهت به نظر نیام، بعد، امروز..

آرتور لبخندی زد.

- همیشه داشتن بهترین ها به آدم غرور خاصی رو میده.

مرلین خوب معنی حرف آرتور رو فهمید..

مرگانا کنار پدرش نشست.

- پدر..

اوتر سرش رو از روی کتاب بلند کرد و با لبخند به دخترش خیره شد.

- پدر یه سؤال.. محض کنجکاوی..

اوتر عینکش رو برداشت.

- بپرس دخترم.

- اگه.. اگه آرتور بخواد برگرده..

ابروهای اوتر کمی در هم فرو رفت..

- از نظر شما مشکلی نداره..؟

اوتر آهی کشید و به میز مقابلش خیره شد. اعترافش سخت بود ولی خودش هم دلتنگ دیدن پسرش شده بود. با صدای ضعیفی گفت:

- نه..

- و قول میدید دیگه اون رو مقصر اتفاق هایی که افتاده ندونید؟؟

اوتر با مکث جواب داد:

- کارهایی که در اون باره میکنم.. دست خودم نیست.. و خودم هم نمیخوام که اون کارها رو انجام بدم..

- پس قول میدید؟؟

- همه سعیم رو میکنم.

مرگانا با خوشحالی لبخند زد و مشتی به بازوی پدرش زد و در رفت..

I'm Parked Here.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora