مرلین نگاهی به آرتور انداخت.
- چرا از خونتون فرار کردی؟
آرتور نفس عمیقی کشید و به موج ها خیره شد. بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست.
- پدرم.. منو بخاطر مرگ مادرم سرزنش میکنه.. چون موقع تولد من از دنیا رفت. احساس گناهی که خودم دارم واسم کافیه، سرکوفت های پدرم هم اضافه میشه..
- میفهمم چی میگی..
و واقعاً هم آرتور رو درک میکرد.
- ولی آرتور.. پدرت الآن شکسته است.. هر لحظه ممکنه.. ممکنه..
مرلین نفس عمیقی کشید.
- تا موقعی که زنده است سعی کن از وجودش استفاده کنی. شاید یه موقعی برگردی پیشش که خیلی دیر باشه.
آرتور سرش رو به سمت مرلین چرخوند.
- تو پدرت.. هنوز زنده است؟
- نه.
جواب مرلین کوتاه بود. مشخص بود که تمایلی به صحبت درباره این موضوع نداره. و آرتور این رو متوجه شد. دستش رو روی شونه ی مرلین گذاشت. مرلین سرش رو به سمت آرتور چرخوند. آرتور شونه اش رو فشرد.
- چرا نگران عکس العمل خواهرت نبودی؟ یه زمانی تو خیابون از من فاصله میگرفتی که من همراهت به نظر نیام، بعد، امروز..
آرتور لبخندی زد.
- همیشه داشتن بهترین ها به آدم غرور خاصی رو میده.
مرلین خوب معنی حرف آرتور رو فهمید..
مرگانا کنار پدرش نشست.
- پدر..
اوتر سرش رو از روی کتاب بلند کرد و با لبخند به دخترش خیره شد.
- پدر یه سؤال.. محض کنجکاوی..
اوتر عینکش رو برداشت.
- بپرس دخترم.
- اگه.. اگه آرتور بخواد برگرده..
ابروهای اوتر کمی در هم فرو رفت..
- از نظر شما مشکلی نداره..؟
اوتر آهی کشید و به میز مقابلش خیره شد. اعترافش سخت بود ولی خودش هم دلتنگ دیدن پسرش شده بود. با صدای ضعیفی گفت:
- نه..
- و قول میدید دیگه اون رو مقصر اتفاق هایی که افتاده ندونید؟؟
اوتر با مکث جواب داد:
- کارهایی که در اون باره میکنم.. دست خودم نیست.. و خودم هم نمیخوام که اون کارها رو انجام بدم..
- پس قول میدید؟؟
- همه سعیم رو میکنم.
مرگانا با خوشحالی لبخند زد و مشتی به بازوی پدرش زد و در رفت..
ESTÁS LEYENDO
I'm Parked Here.
Romanceاین فن فیکشن رو 3 سال پیش نوشتم. بچه و خام و پر از اشتباه و خطائه ولی تصمیم گرفتم تغییرش ندم تا به خودِ گذشته ام بی احترامی نکرده باشم. پس ممنون میشم شما هم با اشتباه هاش کنار بیاید ^^ :ایده ی اولیه و عکس ها و بیشتر اتفاق های داستان از این فیلمه "Pa...