از خواب بیدار شدم و بوی غذارو حس کردم. با کنجکاوی درحالیکه چشمامو با دستام میمالوندم وارد آشپزخونه شدم که دیدم جیمین درحال آشپزیه. نگاهش که بهم افتاد گفت: هیونگ صبحانه آماده کردم. الان میزو میچینم.
لبخند قدردانی بهش زدم و وارد آشپزخونه شدم. خواستم چنگالو بردارم که جیمین جیغ کوتاهی کشید: دست و رو نشسته؟؟ نانا اینجا بود از غذا محرومت میکرد.
درحالی که بلندم میکرد از روی صندلی گفت: پاشو هیونگ. زودباش.
نفسمو محکم بیرون دادم و راهمو به سمت دستشویی کج کردم. پول غذای این هفتمو اون میداد پس نمیتونستم نق بزنم.
بعد از غذا ساکشو برداشت و به سمت در خروجی رفت.
ـ کجا میری؟
فقط کنجکاو بودم، فقط!
برگشت به سمتم: باشگاه. ظهرم نمیام.
- پس شام منتظرم.
با تعجب بهم نگاه کرد: چی؟
ـ خب... خب ما فعلا هم خونه ایم باید با هم غذا بخوریم.
خندید: باشه هیونگ. ظهر اومدی خونه حتما یه چیزی درست کن بخور. تعارف نکن.
ـ باشه. ممنون جیمین.
جیمین لبخند کوچیکی زد و از خونه خارج شد. منم چند دقیقه بعد به سمت دانشگاه راه افتادم.
^ سوم شخص ^
روز سوم موندن جیمین توی خونه ی یونگی بود. تقریبا با هم کنار اومده بودند. هرچند هروقت جیمین راجب رقص حرف میزد یونگی از شنیدنش طفره میرفت. رقص و هرچیزی که به اون مربوط میشد یونگی رو یاد هوسوک مینداخت و این از این بابت اصلا خوشحال نبود. براش مهم نبود که هوسوک به کجا سفر میکرده حتی براش مهم نبود اگه میخواسته باهاش بهم بزنه یا نه... فقط این اذیتش میکرد که چرا بهش نگفته که میخواد بره؟ این سه سالی که با هم بودن براش هیچی نبوده که حداقل درست حسابی باهاش بهم بزنه؟ نمیتونست هوسوک رو بخاطر این ببخشه. برای همین از هرچیزی اون رو یاد هوسوک مینداخت دوری میکرد.
جیمین هنوزم سعی میکرد زیاد به یونگی توجه نکنه. خودشم میدونست یکم توجه از یونگی باعث میشه قولی که با خودش بسته رو کاملا زیر پا بزاره و دوباره عاشق بشه. عاشق شدن دست خودش نبود. طبیعت اون جوری بود که زود دل میباخت و زود هم شکست میخورد. خودش هم دلش نمیخواست اینطور باشه اما از بچگی تا به الان اتفاقای اطرافش فقط این ویژگیشو بدتر کردند.
اون روز، روز خوبی برای جیمین نبود. صبح نون های تست رو سوزونده بود. و هروقت این اتفاق میفتاد حتمی بود که اتفاقای بدتری پشت سرش بیفته. مثل امروز که تقریبا نزدیک بود ماشین زیرش بگیره. یا مثلا تمام حرکتای رقصش رو اشتباه رفت. کاملا از دست خودش شاکی بود. با حالی داغون به سمت خونه یونگی راه افتاد. حوصله کلید پیدا کردن نداشت برای همین زنگ در رو زد و پنج دقیقه منتظر موند تا یونگی در رو باز کنه. کیفشو یه گوشه پرت کرد و روی کاناپه لم داد و سرش رو تکیه داد. یونگی ساکت به جیمین نگاه کرد تا زمانی که لبای جیمین همونجور با چشمای بسته باز شد: هیونگ میشه واسم پیانو بزنی؟
یونگی حرفی نزد ولی بی صدا به سمت پیانوی قدیمیش که جدیدا به لطف جیمین زیاد نواخته میشد رفت. یکی از آروم ترین آهنگایی که بلد بود رو نواخت. آروم دستای استخونی و کشیدشو روی کیبورد ها میکشید.نیم نگاهی به جیمین انداخت که حالا آروم شده بود. لبخندی گوشه لبش اومد و به همین علت ریتم رو یکم تندتر کرد.جیمین از روی کاناپه بلند شد و سعی کرد همراه آهنگ معروفی که یونگی میزد بخونه. صداش یونگی رو به یه خلسه عمیق برد. یونگی دلش نمیخواست نواختن رو تموم کنه. میخواست تا آخر دنیا فقط بنوازه تا صدای بهشتیه جیمین رو بشنوه. چرا تا بحال چیزی از خوندن جیمین نشنیده بود؟ یعنی میتونست افتخار این رو داشته باشه که اولین کسی باشه که صداشو شنیده؟؟
بعد از تموم دن آهنگ، یونگی به سمت جیمین برگشت: تو صدای فوق العاده ای داری جیمین.
جیمین خندید: چی میگی هیونگ؟ صدام مزخزفه. داشتم از خجالت میمردم وقتی همراهیت میکردم.
ـ چرت نگو جیمین. صدات زیبا ترین ملودی ایه که تا به عمرم شنیدم. پیش کسی نخوندی تا الان؟
یونگی دعا دعا میکرد جوابش نه باشه.
+ راستش فقط توی خونه میخونم. احتمالا فقط نانا شنیده.
نانا! نانا دیگه کی بود؟ نمیدونست چرا یه لحظه احساس حسادت زیادی به اون شخص نانا نام کرد. دختر بود؟ چند سالش بود؟ رابطه اش با جیمین چی بود؟ چرا همیشه خونه اون بود؟ این سوالات داشت روانیش میکرد اما دهنشو بست و هیچی نگفت.
+ ممنون هیونگ. آرومم کردی. من میرم بخوابم فردا کلی کار دارم.
یونگی چیزی نگفت فقط سرشو تکون داد. میدونست اگه دهن باز کنه تمام سوالاتش هم پشت بندش میریزن بیرون. سرشو آروم روی پیانو گذاشت و خودشو لعنت فرستاد.
یونگی به چمدون توی دست جیمین نگاه کرد. توی همین یه هفته به حضورش توی زندگی یه نفره و خسته کنندش خیلی عادت کرده بود.
ـ مطمئنی مشکل خونتون حل شده؟
+ آره مطمئنم. از اون موقع که بهت گفتم میخوام برم تا حالا این بار ششمه که میپرسی هیونگ. مطمئنی چیزی نیست هیونگ؟
- آره. چیزی نیست.
جیمین به سر پایین انداخته یونگی نگاه کرد. حدس میزد دلیل این همه سوال تکراری چی باشه. یونگی هم مثل خودش دلش نمیخواست تنها باشه.
+ میام بهت سر میزنم هیونگ. تو هم میتونی بیای خونه ما. منم تنهام بیشتر اوقات.
ـ باشه مرسی.
+ هیونگ فردا رو یادت نره.
- گفتم که نمیام.
+ ولی من منتظرت میمونم. دوستا باید پشت هم باشن توی این چنین روزایی.
ـ جیمین!
+ باشه باشه. من رفتم. ممنون که این یه هفته راهم دادی خونتون.
یونگی دیگه چیزی نگفت و با چشماش جیمین رو بدرقه کرد. گوشیشو برداشت و به جایی که با نامجون قرار داشت رفت. بعد از تسلیت گفتن و حال و احوال پرسیدن نشست روی صندلی و یه موهیتو سفارش داد. نامجون سر صحبت رو باز کرد: این هفته چطور بود؟
+ خوب بود.
- با جیمین کنار اومدی؟
+ مشکلی نداشتیم با هم.
ـ دیدی گفتم جیمین پسر خیلی عالی و خوبیه؟
+ اونکه آره ولی واقعا یسری اخلاقاش خیلی عجیبن.
ـ دیگه شناختن اونا با خودت. گشنگی که ندادی بهش این چند روز؟
+ راستش اون منو از گشنگی نجات داد. همون روز اول کلی خوراکی خرید. الانم که رفت یخچالو دیدم پر کرده و رفته.
نامجون خندید: خب پس اینجور که معلومه رابطتون خیلی خوب شده. پس اومدنت فردا حتمیه!
+ من نمیام.
ـ چرا؟
+ مسابقه رقصه! من نمیخوام چیزی رو ببینم که منو یاد اون میندازه.
ـ بس کن مین یونگی. جیمین انقدر برات کار انجام داده تو حالا میخوای به یه دلیل به این مسخرگی مسابقه ای که اینقدر براش مهمه رو نیای؟
+ نمیتونم.
- جمع کن دیگه بابا. من فردا برات جا میگیرم. به نفعته بیای.
نامجون پاشد و رفت. یونگی سرشو روی میز کوبید. نمیدونست چیکار کنه. هم دلش میخواست بره هم نمیخواست. باید چیکار میکرد؟؟
جیمین پشت صحنه کنار تیمش ایستاده بود و به جایگاهی که قرار بود دوستاش اونجا بشینن نگاه کرد. جین و نامجون اومده بودند ولی یونگی نیومده بود. نمیدونست چرا یونگی دلش نمیخواست بیاد به مسابقه ی رقصش. یعنی اینقدر ازش بدش میومد؟ نگاه دیگه ای به دور و اطراف انداخت. بازم اون مرد همیشگی رو دید. مردی که هروقت مسابقه رقصی بود و جیمین توش شرکت کرده بود اون هم اونجا بود. یعنی اینقدر عاشق رقصه که حتی مسابقه های خیابونی رو هم از دست نمیده؟ جیمین سرشو تکون داد تا افکارشو سرو سامون بده. باید این رقصش رو به بهترین نحو انجام میداد. باید برنده میشد!
YOU ARE READING
Piano Life || Yoonmin √
Fanfictionیه پیانو... عشق اول و دنیای یه نفره همون پیانو... میشه منبع آرامش یه نفر دیگه! یعنی... همین پیانو... میتونه قلب این دو زجر کشیده رو ... درمان کنه... به هم پیوند بده؟؟؟ اگه بتونه... اون موقع است که شاید جنبه های خوب زندگی رو هم ببینن! زندگی ای که با...