Ep 09

1.6K 340 28
                                    

بعد از رفتن هوسوک، جیمین نگاهی به من انداخت و گفت: من میرم وسایلمو از توی اتاق بردارم.
جیمین به سمت اتاق پرو رفت و نامجون سریع به سمت من اومد: هوسوک کی برگشته؟
+ گفت هفته ی پیش.
- دنبال دردسر میگرده!؟
+ احتمالا.
جین دستشو گذاشت روی شونه ام: حواست باشه جلوی جیمین حتی بهش اشاره هم نکنی. جیمین بیشتر از چیزی که فکر کنی شکننده اس.
+ حواسم هست هیونگ.
نامجون به پشت سرم اشاره کرد که همگروهی جیمین به سمتمون اومد. احترام گذاشت و گفت: سلام من سونیونگم. جیمین یه مشکلی براش پیش اومد گفت شماها زودتر برین میاد پیشتون.
+ آها ممنون.
نامجون دستشو گذاشت پشت من و به جلو هولم داد: بریم. احتمالا مربیشون کارش داشته.
سرمو به نشونه باشه تکون دادم ولی متوجه صحبت سریع و خصوصی جین و سونیونگ شدم.
جین اومد پیشمون و به سمت خونه جین راه افتادیم.

سه ساعتی از رفتنمون میگذشت و جیمین هنوز نیومده بود. گوشیش رو هم جواب نمیداد. جین انگار از چیزی خبر داشت اما حرف نمیزد. گوشیمو برداشتم و دوباره شمارشو گرفتم. به چندتا بوق نکشید که جواب داد. اما به جای صدای جیمین صدای یه زنی رو شنیدم.
- بله؟
+ گوشی پارک جیمین؟
- بله؟
+ من دوست پسرشم. شما کی هستی؟
- من نانام.
+ نانا؟؟
تا این حرفو زدم جین گوشی رو ازم گرفت.
- الو نانا؟ من جینم. جیمین خونه اس؟
- کی اومد؟
- حالش چطوره؟
- باشه. مواظبش باش امشب. ما صبح بهش سر میزنیم.
- ممنونم.
گوشیم رو بهم پس داد: ببخشید گوشی رو ازت گرفتم. نانا با من راحت تره.
لبخند مصنوعی ای زدم: مهم نیست. جیمین چی شد؟
- رفته خونشون. نانا میگه حالش خوب نبوده.
+ یعنی چی؟ اون که حالش خوب بود!
نامجون: فکر که نمیکنی بخاطر هوسوک اونجوری شده؟
جین متفکر نگاهمون کرد: نه... مشکل بزرگتر از این حرفاس. من کاری نمیتونم بکنم برات یونگی. بهتره خودت با جیمین حرف بزنی. بالاخره شما یه زوجین.
+ اما من که نمیدونم مشکلش چیه.
- باهاش حرف بزن یونگی. و پشتش باش. مطمئنا اون به یه پشتیبان نیاز داره. ولی اون نباید من باشم. تورو داره... درسته؟
+ خیالت راحت هیونگ.
واقعا باید خیالش راحت میبود؟

~ چند روز بعد ~
جیمین چند روزه که خیلی عجیب رفتار میکنه. کاملا توی خودشه و همیشه هم حالش خرابه. درست مثل اول آشناییمون ولی خیلی بدتر. هروقت ازش میپرسم چشه فقط یه چیزی میگه :« اگه فقط درک میکردی!» حداقل بهم نمیگه که بدونم و درک کنم! درسته که بداخلاقی میکنه... درسته که زیاد پیشم نمیاد... ولی من عشقم بهش یک ذره کم نشده.
حال این روزای جیمین همینجوریشم ذهنمو پریشون کرده دیگه نیاز به هوسوک نداره که بدترش کنه. هر روز سر راهم پیدا میشه و با حرفاش اذیتم میکنه. واقعا نمیدونم قصدش از این کارا چیه و بعد از این مدت برگشته که چی بگه.
جین... مطمئنم جین میدونه جیمین چرا اینجوری شده ولی هیچی نمیگه.

اون روز کذایی ... روزی که همه چی بهم خورد.
جیمین با حال همیشگی این روزاش اومد پیشم. سرم شلوغ بود و باید یه پروژه ای رو به سر کارم تحویل میدادم.
نباید این کارو میکردم. باید به جیمین توجه بیشتری میکردم.

جیمین کنارم نشست و بهم خیره شده بود. سعی کردم یکم استراحت کنم و توجهم رو بدم بهش. حال گرفته اش رو که دیدم سعی کردم از خاطرات خنده دار دوران کودکیم یا چیزایی که قبلا باعث خندمون میشد براش بگم. خودم خندم گرفته بود ولی حتی لباش یه میلی متر تکون نخورده بود. از یاداوری یکی از خاطرات بلند خندیدم که صدای جیمین متوقفم کرد: خندیدن رو تمومش کن.
- چت شده جیمین؟ تو که همیشه با من میخندیدی؟
+ بس کن.
- راستش.. جیمینی چیش...
داد کشید: بس کن!
- این روزا چه بلایی سرت اومده؟
+ اگه فقط درک میکردی...
اشک های جمع شده توی چشمشو دیدم. پاشد کیف و گوشیشو برداشت و رفت. سریع دنبالش دویدم اما انگار دود شده بود رفته بود هوا. بخاطر مشغله کاریم نمیتونستم تا خونشون برم. بخاطر همین خودمو لعنت فرستادم و برگشتم به خونه.
روز بعد هرچقدر که گوشیشو گرفتم جواب نمیداد. فکر میکردم قهر کرده تا وقتی که گوشیم زنگ خورد. شیرجه زدم روی گوشیم تا جواب بدم. صدای خسته جیمین به گوشم رسید:
- من واسه همه چیز متاسفم... اما اگه... فقط درکم میکردی... اما بازم من امیدوارم که هنوزم عاشقم باشی... اما آسونه که بفهمی دیگه عاشقم نیستی... منم... واسه تو کافی نیستم...
+ جیمینی... واقعا... مزخرف گفتن رو تمومش کن... اینطوری که میگی نیست.
- من برات کافی نیستم!
+ احمق بودنو تمومش کن!
- من واسه هیچ کس کافی نیستم. چطوری میتونم برای تو کافی باشم؟
+ تو کافی هستی!
- اوممم... اما... شاید... تو داری دروغ میگی.
+ به مکالمه قبلیمون فکر کردم... و.. فکر میکنم... باید بیشتر به حرفات گوش میکردم.
- اما این تمومه!
+ چجوری میتونی منو اینطوری ترک کنی؟ جیمین... اگه فقط میذاشتی من جبران کنم... لطفا.
- من چند باری گفتم... دیگه دیره.
+ میدونی که... من بهت نیاز دارم... من واقعا بهت نیاز دارم...
گوشی روم قطع شد. یعنی تموم شد؟ به همین راحتی؟
روی کاناپه نشستم و موهامو با دستام کشیدم. نه! جیمین نمیتونست به این راحتی منو ول کنه! شمارشو گرفتم ولی گوشیشو از دسترس خارج کرده بود. سوار موتورم شدم و به سمت خونه اش رفتم. هر چقدر زنگ زدم کسی در رو باز نکرد. کلید یدکیمو که جیمین برای مواقع ضروری بهم داده بود رو از توی جیبم در اوردم و در رو باز کردم. خونه تاریک و سوت و کور بود. نزدیک ترین کلید برق رو فشردم. خونه دقیقا شبیه جیمین بود. یعنی حتی اگه کسی نمیدونست اینجا خونشه بازم احساس میکرد که اینجا جیمینی وجود داشته. به اتاقش رفتم. تمام وسایلش اینجا بود‌. حداقل خیالم راحت شد برای همیشه اینجارو ترک نکرده.
روی تختش دراز کشیدم. وقتی سرمو روی بالشتش گذاشتم عطرش توی دماغم پیچید. کاش زودتر برگرده. من بدون اون نمیتونم زندگی کنم

~~~~~~

ببخشید که خیلی دیر شد... متاسفانه نظرا و ووتا خیلی کمه... من حتی میخواستم پاکش کنم این داستانو ولی تصمیم گرفتم تا آخرش تمومش کنم... لطفا انرژی بدین به این دو سه قسمت باقی مونده.. لاو یو گایز ❤

Piano Life || Yoonmin √Where stories live. Discover now