Ep 08

1.8K 340 14
                                    

( توجه داشته باشین چون مینی فیکه ماجراها سریع اتفاق میفتن... دوستانی که با قلم من آشنان زیاد تعجب نکنن )

رابطه یونگی و جیمین خیلی سریع اتفاق میفتاد. عشق و علاقشون به همدیگه باعث پیشرفت اوضاع بینشون شده بود. جیمین میشد گفت تقریبا به خونه یونگی اثاث کشی کرده بود. همیشه اونجا بود و سخت میشد که اون خونه رو ترک کنه.
اون کوچه و خیابونی که به خونه ی یونگی منتهی میشد پر شده بود از خاطرات زیبا و عشق بازی های اون دوتا. صبح هردو روی اون تخت کوچیک بیدار میشدند. اگه یونگی دانشگاه داشت باهم به سمت دانشگاه میرفتند و اگه نداشت، جیمین اون رو با یه بوسه که گاهی هم از بوسه پا فراتر میذاشت بدرقه میکرد. ظهر ها هروقت که میتونستند با هم نهار میخوردند اما برنامه ی شامشون همیشگی بود و هرکدوم هرجا که بودند تا شام خودشون رو به خونه میرسونند.
جیمین کلاس رقصش رو میرفت و داشت برای مسابقه رقصش آماده میشد. ظهرهایی که یونگی خونه نبود میرفت خونه خودش تا با نانا وقت بگذرونه و کمکش کنه. بیشتر غذاها رو خودش میپخت چون یونگی وقت نمیکرد. البته روزهای تعطیل هم یونگی خودش مسئولیت پخت غذا رو به عهده میگرفت و یا غذا از بیرون سفارش میداد.

یونگی زمان کاریش رو افزایش داده بود. باید خرج دو نفر رو میداد علاوه براینکه قسطایی که مادرش براش گذاشته بود رو هم باید میپرداخت. واقعا ممنون جیمین بود که اینقدر پسر فهمیده ایه و ازش هرروز نمیخواد ببرتش بیرون یا براش چیزی بخره. اگه هوسوک بود تا الان سر این موضوع صد بار با هم دعوا کرده بودند.
جیمین یونگی رو خوب شناخته بود و تلاش میکرد درکش کنه و اذیتش نکنه. سخت کارکردن هاشو میدید و خوشحال بود که حداقل دوست پسرش یه پسر علاف و بیکار نیست. عاشق موتور یونگی بود و هرموقع که میشد و یونگی تا حد مرگ خسته نبود ازش میخواست که اون رو ببره دور دور. خیلی دوست داشت خودش موتوری داشته باشه ولی نانا اون رو از این کار منع کرده بود چون پسرش با موتور تصادف کرده بود و مرده بود.
یونگی برعکس... زیاد چیزی از جیمین نمیدونست. اصولا وقت نمیکرد بپرسه اما جیمین هم زیاد مشتاق به جواب دادن نبود. یونگی نمیدونست این ندونستنش بعدا باعث دردسر میشه.
هرشب یونگی پشت پیانوش مینشست و برای جیمین آهنگی مینواخت. جیمین هم فی البداهه روی آهنگی که زده میشد برای یونگی با تمام وجودش میرقصید.
نامجون و جین کاملا از رابطه اون دو نفر حمایت میکردند و حواسشون بهشون بود. اون دو نفر دوستای باارزشی براشون بودند.

جیمین دست توی دست یونگی درحالی که با دست دیگه اش بازوشو گرفته بود درحال قدم زدن بودند. یونگی ذهنش مشغول بود و جیمین خوب متوجه این شده بود. یونگی‌ رو به کنار نیمکتی کشوند و‌ روی اون نشستند. منتظر به صورت یونگی خیره شد. یونگی برگشت و با دیدن چهره منتظر جیمین پرسید: چیشده؟
+ بهم بگو.
- چی؟
+ چی ذهنتو مشغول کرده.
یونگی آهی کشید و سرشو انداخت پایین.
- راستش جیمینی. به مشکل مالی خوردم.
+ چی؟ خب اینکه چیزی نیست. من میتونم بهت کمک کنم.
- نه جیمین. نه!
+ چرا نه؟
- این مشکل مالی منه. خودم باید حلش کنم. همینجورشم خیلی کمکم میکنی.
+ ما یه زوجیم یونگی. تا جایی که میتونم باید کمکت کنم.
یونگی دستای جیمین رو توی دستاش گرفت.
- ممنونم جیمینی. اما بزار این مشکلو خودم حلش کنم. فقط دو قسط از وامه مونده. میتونم یکاریش کنم. فقط...
+ فقط چی؟
- باید پیانو رو بفروشم!
+ چی؟؟
- با یکی حرف زدم. قرار شد پیانو رو بخره ازم. اما قول داد تا چند ماه نگهش داره تا پول جور کنم دوباره بخرمش.
+ چرا؟ اون خیلی برات باارزشه.
- اون برام باارزشه چون بیشترش خاطراته با توئه. تا وقتی خودت پیشمی نیازی به چیز دیگه ای نیست.
+ هرجور میدونی. ولی بدون هروقت پول نیاز داشتی من هستم.
یونگی بوسه ی کوتاهی روی لبای عشقش زد: ممنونم جیمینی.

Piano Life || Yoonmin √Donde viven las historias. Descúbrelo ahora