کل راه چشمامو بسته بودم ولی خواب نبودم. فهمیدم که رسیدیم. خواستم چشمامو باز کنم که دست یونگی را روی بازوم حس کردم. از تماس دستش با بدنم یه لحظه ناخودآگاه لرزیدم. چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم. دستشو سریع برداشت: ترسوندمت؟ رسیدیم.
چیزی نگفتم و از ماشین پیاده شدم. به مکانی که اومده بودیم نگاه کردم. انتظار میرفت که دوباره اینجا اومده باشیم! توی شهر کناریمون یه رستوران بود که کنار رودخونه بود و فقط غذای دریایی داشت. جین عاشق اینجا بود و به هر مناسبی مارو میورد اینجا. البته اگه جاشو عوض میکرد باید تعجب میکردیم. سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و به سمت میز همیشگی راه افتادم. از بس اونجا رفته بودیم تمام کارکنا مارو میشناختن. گارسون همیشگیمون اومد به سمتم و گفت: سلام. خوش اومدی. تنهایی؟ بقیه دوستات؟
با سرم به سمتشون اشاره کردم و اونم لبخندی زد تا میزمون رو جا به جا کنه و دقیق رو به روی رودخونه بزارتش. همه نشستیم و جین بعد از مطمئن شدن از اینکه یونگی از سلیقه اش راضیه همون همیشگیمون رو سفارش داد. با جین و نامجون حرف میزدم و سعی میکردم یونگی رو نادیده بگیرم. نگاهش رو حس میکردم که روی خودمه. متاسفم هیونگ!^ یونگی ^
به جیمین نگاه کردم که از توی ماشین تا الان اخلاقش عوض شده و به طور واضحی من رو نادیده میگرفت. تا اونجایی که یادمه کاری انجام ندادم که بخاطرش بخواد با من حرف نزنه. کاش میتونستم بفهمم توی این ذهن کوچولوش چی میگذره. جین شوخی میکرد و جیمین لبخند محوی زده بود. نمیدونم این پسر همیشه اینقدر گرفته است یا الان اینجوریه؟
جین سمت جیمین کرد و گفت: جیمینی تهیونگ کجاست؟ خیلی وقته ندیدمش.
به وضوح دیدم که همون یذره لبخند از لبای جیمین جمع شد و اخماش فرو رفت توی هم. به تته پته افتاد: آم... کار داره... سرش گرم دانشگاهشه.
جین انگار قانع نشده بود: هرچند که سرش شلوغه ولی چطور میتونه به دوست پسرش سر نزنه؟ نانا میگفت یه هفته بیشتره که اونو ندیدی یا زنگ نزده!
اشکای جمع شده توی چشماشو دیدم. خواستم دهن باز کنم چیزی بگم که نامجون زودتر اینکارو کرد: بیخیالش جین. شاید واقعا سرش شلوغه.
جیمین بلند شد و گفت: من میرم دستشویی.
تا از اونجا رفت نامجون برگشت به سمت جین: جین چرا جدیدا هی گیر میدی به جیمین؟ میبینی که خوشش نمیاد راجب تهیونگ حرف بزنه.
جین با صدای کنترل شده گفت: من نمیدونم چشه. نانا میگه صبح میره کلاس و دقیقا سروقت میرسه خونه. حتی یه ربع هم بعد کلاساش نمیمونه. این هفته رو مثل مرده ها فقط روی تختش بوده. حتی رقصم نمیرفته. من مطمئنم یچیزیش هست.
- شاید یکم مریض بوده. بزرگش نکن.
+ ولی من میدونم یچیزیش شده. اگه تهیونگ اذیتش کرده باشه راحتش نمیذارم.
- یکم جیمینو ولش کن. مثل باباها همیشه بهش گیر میدی. اون دیگه بزرگ شده. میتونه از پس خودش بربیاد.
+ نه. اون نمیتونه! نمیبینی از یونگی دوری میکنه؟ این یعنی دوباره اتفاقی افتاده که نمیخواد به افراد جدید نزدیک بشه.
- یکم بهش مهلت بده. مطمئنم بهت میگه اگه اتفاقی افتاده باشه.
+ امیدوارم تا اون موقع دیر نشده باشه. پسره ی احمقه دهن چفت!
به اون دو نفر نگاه کردم. من آدم فضولی نبودم ولی الان واقعا میخواستم جیمین رو بهتر بشناسم و دلیل این اخلاقاش رو بفهمم. جیمین برگشت و بعد از خوردن غذا برگشتیم به خونه. وقتی وارد خونه ی کوچیکم که توی زیر زمین بود شدم خواستم برق رو روشن کنم که دیدم نمیشه. اخطاریه قطع برق رو دیدم. لعنت چند وقتی بود که نتونسته بودم پولشو بدم. لپتاپمو برداشتم و رفتم به کتابخونه دوتا محل اونطرفتر تا اونجا برنامه ای که باید مینوشتم رو آماده کنم. باید خورد و خوراکمو کم میکردم تا پول قبض رو میدادم. با این وضع مالی واقعا چطور انتظار داشتم هوسوک باهام بمونه وقتی حتی یه قرار درست حسابی نمیتونستم ببرمش؟ آهی کشیدم و سرم رو کردم توی لپتاپ. باید سریعتر یه شغل ثابت پیدا میکردم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Piano Life || Yoonmin √
Fanficیه پیانو... عشق اول و دنیای یه نفره همون پیانو... میشه منبع آرامش یه نفر دیگه! یعنی... همین پیانو... میتونه قلب این دو زجر کشیده رو ... درمان کنه... به هم پیوند بده؟؟؟ اگه بتونه... اون موقع است که شاید جنبه های خوب زندگی رو هم ببینن! زندگی ای که با...